جدول جو
جدول جو

معنی ممریٔ - جستجوی لغت در جدول جو

ممریٔ(مُ رِ ءْ)
طعام ممری ٔ، طعام خوشگوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ حَوْ وُ)
مرؤک الطعام گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِءْ)
به تکلف مردمی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعای مردمی و ملاطفت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمرؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِءْ)
ناقۀ شیر در پستان فرودآورده. (منتهی الارب) : اذرأت الناقه، انزلت اللبن من الضرع، فهی مذری ٔ. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِءْ)
ناقه که فرودارد شیر را و فروگذارد پستان را نزدیک ولادت. (منتهی الارب). ماده شتری که پس از نتاج شیر وی فرودآید و پستان وی فروهشته گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِءْ)
نعت فاعلی از تهرئه. هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری و مهراء و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ ءْ)
گوسپندی که در شکم وی آب گرد آید و بدان گمان برند آبستن است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ماده گاو با بچۀ سپید تابان رنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ماده گاوی که گوسالۀ وی ماری (سپید تابان) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْءْ)
مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاکننده. رجوع به مری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار).
- هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ماده شتری که آب گشن را درزهدان جمع کرده باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کار استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا