جدول جو
جدول جو

معنی ممثول - جستجوی لغت در جدول جو

ممثول
(مَ)
تشبیه شده.مانند و مثل گردیده: درست کردیم که بأس شدید مر امیرالمؤمنین را بود و خدای تعالی بأس شدیدمر آهن را (گفت) و چون رسول از خلق علی را به خویشتن (کشید) چه به مصاهرت و چه به وصایت، پیدا آمد که امیرالمؤمنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به منزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمؤمنین به مرتبت آهن عالم دین بود. (جامعالحکمتین ص 174)
لغت نامه دهخدا
ممثول
همانند تشبیه شده مثل گردیده: (و کردیم که باس شدید مر امیر المومنین را بود و خدای تعالی باس شدید مر آهن را (گفت) و چو رسول از خلق علی را بخویشتن (کشید) چه بمصاهرت و چه بوصایت پیدا آمد که امیر المومنین علی ممثول آهن بود چه درست شد که رسول بمنزلت مقناطیس عالم دین بود و امیرالمومنین بمرتبت آهن عالم دین بود) (جامع الحکمتین. 174)
تصویری از ممثول
تصویر ممثول
فرهنگ لغت هوشیار
ممثول
((مَ))
تشبیه شده
تصویری از ممثول
تصویر ممثول
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثول
تصویر مثول
به خدمت ایستادن، به حضور آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممثل
تصویر ممثل
همانند، هم اندازه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ثِ)
آنکه قصاص می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به امثال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمار ممعول، خر خصی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). خر اخته کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَثْ ثَ)
مصورگشته و پیکر صورت بسته شده. مصورکرده. تصویرشده. مجسم گشته. (از ناظم الاطباء). مصور. مجسم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کان المثال فی الصور الذهنیه اضعف من الممثل، و فی المثل الافلاطونیه بالعکس. (حکمه الاشراق حاشیۀص 93). در موضع سقاه خمها که از غایت ثقل نقل آن ممکن نباشد بنهادند و مناسب آن آلات دیگر و پیلان و شتران و اسبان و حفظۀ هر یک در مقدار ممثل که وقت جشن عام به انواع مشروبات برمی گیرند. (جهانگشای جوینی).
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی.
رای مجسطی آرایش تماثیل ممثلات افلاک را مبرهن سازد. (درۀ نادره چ شهیدی ص 100).
- ممثل کردن، مجسم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، آنکه اورا داستان زده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داستان زده شده: مثل عین ممثل نیست (یا نباشد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَثْ ثِ)
در اصطلاح اهل هیئت، جرمی کروی که دو سطح متوازی آن را احاطه می کند و مرکز آن دو مرکز عالم و منطقه و قطبهای آن در سطح منطقهالبروج و دو قطب آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اوج بلندترین جای است که آفتاب بدو رسد از کرۀ خویش، زیراک آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود و لیکن بر محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد زمین، ومرکزش از مرکز ممثل بیرون آمده، و این فلک را خارج المرکز خوانند. (التفهیم ص 116). سطح منطقهالبروج همه گویهای ستارگان سیاره را همی برد و بهر کره ای دایره ای کند موازی هر منطقه را و آن دایره فلک ممثل آن ستاره است که آن کره او راست و ممثل از آن جهت نام کردند که او را موازی است و در سطح اوست و مرکز هر دو یکی است، پس بر مثال اوست. (التفهیم ص 116). فلک کلی هر کوکب را فلک ممثل آن کوکب گویند به جهت آن که مماثل فلک البروج است، چه مراکز آنها با مرکز فلک البروج که آن را مرکز عالم گویند متحدند. (شرح بیست باب ملا مظفر) ، منطقۀ هر یک از ممثلات را به مجاز نیز ممثل گویند. (شرح بیست باب ملا مظفر). فلک ممثل نیز بر منطقۀ فلک ممثل بطور مجاز اطلاق می شود به علت تسمیۀ حال به اسم محل. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
بر پای ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ایستادن و به خدمت ایستادن. (آنندراج) (منتهی الارب). به خدمت پیش ایستادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : قصه به حضرت سلطان بنوشتند و راه وصول به خدمت مثول التماس کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 249). عتبۀ خدمت را به لب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سر افکندۀ خجلت ایستاد. (مرزبان نامه ص 136) ، (اصطلاح فلسفی) بعضی علم انسان را به اشیاء خارج به مثول یعنی تمثل اشیاء نزد عالم و عاقل میدانند و این نظریه به عقیدۀ محققان فلاسفه مردود است. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی) ، به زمین بازدوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به زمین چفسیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از جای خود افتادن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درازکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده. به درازا کشیده شده. (از اقرب الموارد) ، به درازا کوفته شده. (ناظم الاطباء). به درازا کوفته و زده شده مانند شمشیر و جز آن. (از اقرب الموارد). شمشیر دراز. (مهذب الاسماء) ، درنگ کردۀ در ادای وام. (ناظم الاطباء). وامی که در ادای آن امروز و فردا درنگ شده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل ممشول، مرد کم گوشت ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجل ممشول الفخذ، اندک گوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً از قمل (ملخ) گرفته شده، یعنی ملخ زده: زمینهای مزرعه های ممقول برشاشۀ آن مبلول گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 41)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بر مثانه زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دردگین مثانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه درد مثانه دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مثانه اش درد کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوماج و گوشت در خاکستر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رسیده و چسبیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). موصول. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَوْ وِ)
فروگیرنده به دشنام و به قهر و زدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که مجروح می کند کسی را به واسطۀ زدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آن که اندوخته می کند بهترین چیزها را، رسوا و بدنام و گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، زنبوران عسل گردآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثول شود
لغت نامه دهخدا
فراروی (کوچ)، در پیشگاه بودن، مانند کردن، نمایانی در فرزان بحضور آمدن بخدمت ایستادن: عتبه خدمت را بلب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سر افکنده خجلت بایستاد، مانند کردن کسی را بکسی تشبیه کردن، افتادن از موضع و جای خود، چسبیدن بزمین، بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران، بعضی از فلاسفه علم انسان را باشیا خارج به مثول بعنی تمثل اشیا نزد عالم و عاقل تعبیر کنند و این نظریه بعقیده محققان فلاسفه مردود است
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نوین: هنرپیشه بازیگر، در تازی کهن: مانند شده خونبها گیرنده جرمی است کروی که دو سطح متوازی بر آن محیط باشند و مرکز آنها مرکز عالم است و منطقه آن در سطح منطقه البروج و قطبین آن عالم است (کشاف اصطلاحات) یا فلک ممثل. منطقه فلک ممثل (تسمیه حال باسم محل) (کشاف اصطلاحات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممثون
تصویر ممثون
درد مند آبدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثول
تصویر مثول
((مُ))
به حضور آمدن، به خدمت ایستادن، تشبیه کردن، افتادن از موضع و جای خود، چسبیدن به زمین، بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممثل
تصویر ممثل
((مُ مَ ثَّ))
مثل زده شده، مجسم شده
فرهنگ فارسی معین