جدول جو
جدول جو

معنی ملکعان - جستجوی لغت در جدول جو

ملکعان
(مَ کَ)
ناکس بندۀ نفس. ملکعانه مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناکس و لئیم خودپرست. و در ندای به مرد یا ملکعان و در ندای به زن یا ملکعانه گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملکان
تصویر ملکان
(پسرانه)
نام پدر خضر (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاعین
تصویر ملاعین
ملعون ها، راندگان و دور شدگان از نیکی و رحمت، لعن و نفرین شده ها، جمع واژۀ ملعون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
پادشاه، فرمانروا
فرهنگ فارسی عمید
خانواده ای از پرندگان مانند مرغ خانگی و بوقلمون که بال های کوچکی دارند و مسافت کمی را می توانند پرواز کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ نَ)
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام یکی از پادشاهان یمن. قیل کان طوله عشره اذرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه. آب آن از شهرچای و چشمه. محصول عمده آنجا غلات، توتون و حبوبات. صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
نوعی از نوبۀ متناوب. (دزی) ، سرطان. (از دزی ج 1 ص 674)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
جوی کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء). جوی خرد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ رشیدی) ، قطرۀ آب. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). و بعضی بمعنی قطرۀ آب گفته اند. مولوی گوید:
می گریزی از پشه در کژدمی
می گریزی ازکملکان در یمی.
مولوی.
لیکن در لغت و مثالش اندکی تأمل است.
(فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُلْ لا)
کسی که صرفه جویی خانه را به وی واگذار کرده باشند. (ناظم الاطباء). کسی که اقتصاد خانه به او واگذار شده باشد. (از اشتینگاس) ، کسی که هر کاری را مرتکب گردد. (ناظم الاطباء) ، بزرگ خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ / زِ لِ)
دهی است به دمشق. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). و از آن ده است شیخ الشیوخ ابوالمعالی. (منتهی الارب) ، قریه ای است در بلخ. (از انساب سمعانی) (از لباب الانساب). صحرائی است بعید اطراف، به بلخ. (منتهی الارب). نام صحرائی به اطراف بلخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لعنت کردن بر خود. (اقرب الموارد). بر یکدیگر لعنت خواندن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 8 هزارگزی جنوب لشت نشاء واقع است. جلگه و مرطوب است و 432 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب سفیدرود. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از قرای مرو است بفاصله یک فرسنگی. (از معجم البلدان). و در مراصد و مرآت البلدان آن را در دوفرسنگی مرو ضبط کرده اند
لغت نامه دهخدا
قریۀ مسکران، از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص 116 و 140)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
به صیغۀ تثنیه، دو بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملمع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ دِهْ)
دهی از بخش حومه شهرستان نایین است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام پدر خضر علیه السلام باشد و او از احفاد سام بن نوح است و الیاس از اعمام اوست. (برهان). نام پدر خضر پیغمبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ دُوو)
سریع و سبک رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع ملعمه، دو زبان ها سروده ای که در هر خانش بندی پارسی و بندی تازی باشد برای نمونه این سروده از حافظ با آغازه ی: اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی فدای خاک در دوست باد جان گرامی، جمع ملمعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
شهریار سلطنت کننده پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التعان
تصویر التعان
بسولیدن (لعنت کردن) نفرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطعان
تصویر سلطعان
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کملکان
تصویر کملکان
جوی خرد، قطره آب: (میگریزی از پشه در کژدمی میگریزی از کملکان در یمی)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکیان
تصویر ماکیان
مرغ خانگی، جفت خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
آنکه یاری از او خواهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعین
تصویر ملاعین
جمع ملعون، گجستگان جمع ملعون: (مقتدای لشکر شیاطین و پیشوای جنود ملاعین بود) (مرزبان نامه 1317 ص 81) جمع ملعون، رانده و دور کرده از نیکی و رحمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملکانه
تصویر ملکانه
پادشاهانه، در خور شاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعین
تصویر ملاعین
((مَ))
جمع ملعون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
((مُ تَ))
یاری خواسته شده، کسی که از او استعانت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماکیان
تصویر ماکیان
مرغ خانگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماکیان
تصویر ماکیان
طیور
فرهنگ واژه فارسی سره