فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، طایر قدس، امشاسپند، فریشته، طایر فلک، امهراسپند، فروهنده
فِرِشتِه، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، طایِرِ قُدس، اَمشاسپَند، فِریشتِه، طایِرِ فَلَک، اَمَهراَسپَند، فُروهَندِه
سرزمین، مملکت پادشاهی شصت و هفتمین سورۀ قرآن کریم مکی و دارای ۳۰ آیه، سوره تبارک، سوره منجیه، سوره واقیه، سوره مانعه ساعه، مقابل ملکوت، جهان محسوسات، عالم شهادت خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، بسله
سرزمین، مملکت پادشاهی شصت و هفتمین سورۀ قرآن کریم مکی و دارای ۳۰ آیه، سوره تَبارَک، سوره مُنجیِه، سوره واقیِه، سوره مانِعِه ساعه، مقابلِ ملکوت، جهان محسوسات، عالم شهادت خُلَر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، بَسلِه
مأخوذ از تازی، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندۀ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315). ای جوادی که کوه و دریا را با عطای تو ملک و مال نماند. ابوالفرج رونی. هر مال که داشت در یسارش ملک دگران شد از یمینش. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 534). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). جان که جان آفرین به ما داده ست ملک ما نیست بلکه مهمان است. ادیب صابر. ولیکن گرفتم که هرگز نجویم نه ملک و منالی نه مال و متاعی. خاقانی. ملک ضعیفان به کف آورده گیر مال یتیمان به ستم خورده گیر. نظامی. تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از دارالقرار. مولوی. از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان). ملک را آب و بندگان را نان خانه را خرج و خرج را مهمان. اوحدی. نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود... و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است. (نزهه القلوب). - در ملک، در اختیار. در تصرف: جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358). - ملک ریزه، ملک کوچک: جمعی اقاربم طمعخام بسته اند در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است. ابن یمین. - ملک طلق، ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد: ملک طلق از من ستان در وجه آن تا گویمت لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است. ابن یمین
مأخوذ از تازی، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندۀ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315). ای جوادی که کوه و دریا را با عطای تو ملک و مال نماند. ابوالفرج رونی. هر مال که داشت در یسارش ملک دگران شد از یمینش. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 534). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). جان که جان آفرین به ما داده ست ملک ما نیست بلکه مهمان است. ادیب صابر. ولیکن گرفتم که هرگز نجویم نه ملک و منالی نه مال و متاعی. خاقانی. ملک ضعیفان به کف آورده گیر مال یتیمان به ستم خورده گیر. نظامی. تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از دارالقرار. مولوی. از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان). ملک را آب و بندگان را نان خانه را خرج و خرج را مهمان. اوحدی. نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود... و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است. (نزهه القلوب). - در ملک، در اختیار. در تصرف: جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358). - ملک ریزه، ملک کوچک: جمعی اقاربم طمعخام بسته اند در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است. ابن یمین. - ملک طِلْق، ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد: ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است. ابن یمین
ملک (م / م ) . رجوع به همین کلمه شود. - ملک یمین، (اصطلاح فقه) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبۀ اسلام می آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند. (غیاث) (آنندراج). عبد. امه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح منطق) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جده و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از مقولات نه گانه عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطۀ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است: 1- ملک عین. 2- ملک منفعت. 3- ملک انتفاع. 4- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به همین مأخذ شود، راه راست. (غیاث) (آنندراج)، هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث) (آنندراج)، {{مصدر}} مالک چیزی شدن. (غیاث)
ملک (م ُ / م ِ) . رجوع به همین کلمه شود. - ملک یمین، (اصطلاح فقه) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبۀ اسلام می آیند... مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند. (غیاث) (آنندراج). عبد. اَمَه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح منطق) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از مقولات نه گانه عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطۀ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است: 1- ملک عین. 2- ملک منفعت. 3- ملک انتفاع. 4- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به همین مأخذ شود، راه راست. (غیاث) (آنندراج)، هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث) (آنندراج)، {{مَصدَر}} مالک چیزی شدن. (غیاث)