پیچک، گیاهی صحرایی با برگ های کوچک دندانه دار و گل هایی به شکل زنگوله و به رنگ آبی، سفید یا سرخ کم رنگ. بیشتر در کشتزارها می روید و روی زمین می خزد یا به گیاه های مجاور خود می پیچد و بالا می رود و به هر گیاهی که بپیچد آن را پژمرده و خشک می کند، هر چیز پیچیده و گلوله شده از نخ، ابریشم و مانند آن، انواع گیاهان که به درختان و اشیای مجاور خود بپیچند و بالا بروند
پیچک، گیاهی صحرایی با برگ های کوچک دندانه دار و گل هایی به شکل زنگوله و به رنگ آبی، سفید یا سرخ کم رنگ. بیشتر در کشتزارها می روید و روی زمین می خزد یا به گیاه های مجاور خود می پیچد و بالا می رود و به هر گیاهی که بپیچد آن را پژمرده و خشک می کند، هر چیز پیچیده و گلوله شده از نخ، ابریشم و مانند آن، انواع گیاهان که به درختان و اشیای مجاور خود بپیچند و بالا بروند
مرکّب از: لو، اگر + لا، نه، اگرنه. (ترجمان القرآن جرجانی) : ولولا، اینکه. و اگرنه اینکه: لولا اجتبیتها، چرا فراننهادی آن را از خویشتن. (ترجمان القرآن جرجانی)
مُرَکَّب اَز: لو، اگر + لا، نه، اگرنه. (ترجمان القرآن جرجانی) : ولولا، اینکه. و اگرنه اینکه: لولا اجتبیتها، چرا فراننهادی آن را از خویشتن. (ترجمان القرآن جرجانی)
آقاعبدالمولی. از گویندگان معاصر شاه سلطان حسین صفوی و از مصاحبان و مرشدان آذربیگدلی بوده. از علوم و انواع خطوط آگاهی داشته. در یکی از دیه های اصفهان گوشه ای گزیده و مردی بوده است سخت نیکومحضر. از اشعار اوست: ز حسن و عشق به هر شهر داستانی هست حدیث لیلی و مجنون به هر زبانی هست به احتیاط نظر سوی زیردستان کن که از برای مکافات آسمانی هست. شبها درآب و آتشم از اشک و آه خویش درمانده ام چو شمع به روز سیاه خویش. (از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 419)
آقاعبدالمولی. از گویندگان معاصر شاه سلطان حسین صفوی و از مصاحبان و مرشدان آذربیگدلی بوده. از علوم و انواع خطوط آگاهی داشته. در یکی از دیه های اصفهان گوشه ای گزیده و مردی بوده است سخت نیکومحضر. از اشعار اوست: ز حسن و عشق به هر شهر داستانی هست حدیث لیلی و مجنون به هر زبانی هست به احتیاط نظر سوی زیردستان کن که از برای مکافات آسمانی هست. شبها درآب و آتشم از اشک و آه خویش درمانده ام چو شمع به روز سیاه خویش. (از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 419)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری کهنه ده با 100 تن جمعیت. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری، واقع در 7هزارگزی شمال خاوری کهنه ده با 100 تن جمعیت. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
شیخ شرف الدین، معروف به شاه ملول. از شاعران نیمۀ دوم قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی مرتب و منظومه ای با عنوان ’هفت میخانه’ دارد. از اوست: سر سیر هندزلف بت سحرساز داری به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری. رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 448 و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود
شیخ شرف الدین، معروف به شاه ملول. از شاعران نیمۀ دوم قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی مرتب و منظومه ای با عنوان ’هفت میخانه’ دارد. از اوست: سر سیر هندزلف بت سحرساز داری به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری. رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 448 و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود
به ستوه آمده، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده. افگار و مانده. آزرده و بیزار. سست و ناتوان. دلگیر. دلتنگ. اندوهگین. غمگین. دارای ملالت. (ناظم الاطباء). سیرآمده. بستوه. آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. ضجر. افسرده. تنگدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ملول مردم کالوس و بی محل باشد مکن نگارا این خود و طبع را بگذار. ابوالمؤید بلخی (از یادداشت ایضاً). خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. (سمک عیار ج 1 ص 43). ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225). هر یک از وصف شراب شمول ملول. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول... گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82). شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز لعل تو مفرحی است دیوانه گداز درراه توام زآن نفسی نیست که هست شب کوته و تو ملول و افسانه دراز. سیدشمس الدین نسفی. ما بر این درگه ملولان نیستیم تا ز بعد راه هر جا بیستیم. مولوی. بر ملولان این مکرر کردن است نزد من عمر مکرر بردن است. مولوی. گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت بازمی ماند رسول اسب خود را ای رسول آسمان در ملولان منگر و اندر جهان. مولوی. تا تو تاریک وملول و تیره ای دان که با دیو لعین همشیره ای. مولوی. قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی. (گلستان). با طبع ملولت چه کند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی (گلستان). گر ملولی ز ما ترش منشین که تو هم در میان ما تلخی. سعدی (گلستان). چون اباقاخان از ازدحام و غلبۀ مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. (تاریخ غازان ص 8). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 171). بحر محیطند و ز گوهر ملول چرخ بسیطند و ز اختر ملول. خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23). فارغ از این طارم فیروزه خشت وز سقر آزاد و ملول از بهشت. خواجوی کرمانی (ایضاً ص 24). مرغ به فریاد ز فریاد من خلق ملول از دل ناشاد من. خواجوی کرمانی. گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست. ابن یمین. هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن چو حلقه باد ز خلوت سرایشان بر در. ابن یمین. نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است. حافظ. ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری به وقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند. حافظ. جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم. حافظ. - ملول شدن، مغموم شدن و دلتنگ گشتن. (ناظم الاطباء). به ستوه آمدن. سیر آمدن. آزرده شدن. تبرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه کسی... اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن وی را فاضلتر از این عبادت با ملال. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 753). شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). اگر ملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. سعدی. گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی گمان مبر که به معنی ز یار برگردد. سعدی. تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند. سعدی. هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف اوقات خود و استغراق آن در معاملات و طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 326). عاقبت والی ملول شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد سخن شیخ در باب شفاعت مسموع ندارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). بر ذکر محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 408). دلا اگر طلبی سایۀهمای شرف مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد. وحشی. - ملول گشتن (گردیدن) ، ملول شدن: تو مردم کریمی، من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 189). چون که ملالت همی ز پند فزایدت هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟ ناصرخسرو. چو در ستایش او لفظ من مکرر شد لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 458). مزدور یک روز ببود ملول گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 60). اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا. سنائی. ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن. رشیدالدین وطواط. دلش ملال نداند همی به بخشش و جود مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 281). چون آهن اگر حمول گردی ز آه چو منی ملول گردی. نظامی. گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی. عطار. جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست. مولوی. تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد. سعدی. ملول گشتم از این اختران بیهده گرد به جان رسیدم از این روزگار بی سامان. عبید زاکانی. بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن. حافظ. من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی می کشم از برای تو. حافظ. رجوع به ترکیب ملول شدن شود. ، در تداول عامه، نه گرم و نه سرد. نیم گرم. ولرم. ملایم. شیرگرم. فاتر: آب ملول، آب نیم گرم. ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بعض لهجه های ایران، ملوم و شاید تخفیفی از ملائم باشد
به ستوه آمده، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده. افگار و مانده. آزرده و بیزار. سست و ناتوان. دلگیر. دلتنگ. اندوهگین. غمگین. دارای ملالت. (ناظم الاطباء). سیرآمده. بستوه. آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. َضجِر. افسرده. تنگدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ملول مردم کالوس و بی محل باشد مکن نگارا این خود و طبع را بگذار. ابوالمؤید بلخی (از یادداشت ایضاً). خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. (سمک عیار ج 1 ص 43). ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225). هر یک از وصف شراب شمول ملول. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول... گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82). شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز لعل تو مفرحی است دیوانه گداز درراه توام زآن نفسی نیست که هست شب کوته و تو ملول و افسانه دراز. سیدشمس الدین نسفی. ما بر این درگه ملولان نیستیم تا ز بعد راه هر جا بیستیم. مولوی. بر ملولان این مکرر کردن است نزد من عمر مکرر بردن است. مولوی. گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت بازمی ماند رسول اسب خود را ای رسول آسمان در ملولان منگر و اندر جهان. مولوی. تا تو تاریک وملول و تیره ای دان که با دیو لعین همشیره ای. مولوی. قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی. (گلستان). با طبع ملولت چه کند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی (گلستان). گر ملولی ز ما ترش منشین که تو هم در میان ما تلخی. سعدی (گلستان). چون اباقاخان از ازدحام و غلبۀ مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. (تاریخ غازان ص 8). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 171). بحر محیطند و ز گوهر ملول چرخ بسیطند و ز اختر ملول. خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23). فارغ از این طارم فیروزه خشت وز سقر آزاد و ملول از بهشت. خواجوی کرمانی (ایضاً ص 24). مرغ به فریاد ز فریاد من خلق ملول از دل ناشاد من. خواجوی کرمانی. گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست. ابن یمین. هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن چو حلقه باد ز خلوت سرایشان بر در. ابن یمین. نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است. حافظ. ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری به وقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند. حافظ. جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم. حافظ. - ملول شدن، مغموم شدن و دلتنگ گشتن. (ناظم الاطباء). به ستوه آمدن. سیر آمدن. آزرده شدن. تبرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه کسی... اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن وی را فاضلتر از این عبادت با ملال. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 753). شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). اگر ملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. سعدی. گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی گمان مبر که به معنی ز یار برگردد. سعدی. تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند. سعدی. هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف اوقات خود و استغراق آن در معاملات و طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 326). عاقبت والی ملول شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد سخن شیخ در باب شفاعت مسموع ندارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). بر ذکر محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 408). دلا اگر طلبی سایۀهمای شرف مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد. وحشی. - ملول گشتن (گردیدن) ، ملول شدن: تو مردم کریمی، من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 189). چون که ملالت همی ز پند فزایدت هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟ ناصرخسرو. چو در ستایش او لفظ من مکرر شد لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 458). مزدور یک روز ببود ملول گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 60). اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا. سنائی. ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن. رشیدالدین وطواط. دلش ملال نداند همی به بخشش و جود مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 281). چون آهن اگر حمول گردی ز آه چو منی ملول گردی. نظامی. گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی. عطار. جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست. مولوی. تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد. سعدی. ملول گشتم از این اختران بیهده گرد به جان رسیدم از این روزگار بی سامان. عبید زاکانی. بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن. حافظ. من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی می کشم از برای تو. حافظ. رجوع به ترکیب ملول شدن شود. ، در تداول عامه، نه گرم و نه سرد. نیم گرم. ولرم. ملایم. شیرگرم. فاتر: آب ملول، آب نیم گرم. ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بعض لهجه های ایران، مُلوم و شاید تخفیفی از ملائم باشد
لولب آهنی که وسیلۀ اتصال لنگرهای در به چهارچوب و گشاد و بند در است. - لولای توهمی، نوعی از لولا که جفتهااز یکدیگر جدا نگردند. - لولای چاکدار، نوعی لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا گردد. مقابل لولای درنیا و لولای توهمی. - لولای درنیا، نوعی از لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا نشود
لولب آهنی که وسیلۀ اتصال لنگرهای در به چهارچوب و گشاد و بند در است. - لولای توهمی، نوعی از لولا که جفتهااز یکدیگر جدا نگردند. - لولای چاکدار، نوعی لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا گردد. مقابل لولای درنیا و لولای توهمی. - لولای درنیا، نوعی از لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا نشود
مولی. سرور. مخدوم. سرپرست که مورد احترام و ستایش کس یا کسان باشد. (از یادداشت مؤلف). صاحب و خداوندگار و مالک و خواجه: بیعت کردم به سید خود و مولای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). گویی که خدای است فرد رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا. ناصرخسرو. پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. ناصرخسرو. بازی است رباینده زمانه که نیابد زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. ناصرخسرو. اگر شد چار مولای عزیزت بشارت می دهم بر چار چیزت. نظامی. چو مولام خوانندو صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر. سعدی (بوستان). اجل ّ روی زمین کآسمان به خدمت او چو بنده است کمربسته پیش مولایی. سعدی. - مولا شدن، سرور شدن. آقا و بزرگ و مخدوم و پیشوا شدن: هرکه اوبیدار گردد بندۀ ایشان شود زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. ناصرخسرو. ، توسعاً پدر به مناسبت ولایت و سرپرستی بر فرزندان: زنی گفت من دختر حاتمم بخواهید از این نامور حاکمم کرم کن به جای من ای محترم که مولای من بود ز اهل کرم. سعدی (بوستان). ، غلام و برده. (ناظم الاطباء). بنده و برده. غلام. عبد (از اضداد است). (از یادداشت مؤلف) : به باغی خرامید خسرو که او را بهار و بهشت است مولا و چاکر. فرخی. ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی که پیش تو جبین بر خاک ننهاده ست چون مولا. فرخی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. هرچه اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود. منوچهری. زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی هرکه مولای کسی باشد مولا نشود. منوچهری. گویی که خدای است فرد رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا. ناصرخسرو. پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. ناصرخسرو. بازی است رباینده زمانه که نیابد زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. ناصرخسرو. باغ در باغ گردبرگردش خلد مولا و روضه شاگردش. نظامی. کمین مولای تو صاحب کلاهان به خاک پای توسوگند شاهان. نظامی. ما که مولای بارگاه توایم سرور از سایۀ کلاه توایم. نظامی. نهان با شاه میگفت از بناگوش که مولای توام هان حلقه در گوش. نظامی. - مولا گشتن، مولا شدن. کهتر و بنده شدن: هرکه او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. ناصرخسرو
مولی. سرور. مخدوم. سرپرست که مورد احترام و ستایش کس یا کسان باشد. (از یادداشت مؤلف). صاحب و خداوندگار و مالک و خواجه: بیعت کردم به سید خود و مولای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). گویی که خدای است فرد رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا. ناصرخسرو. پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. ناصرخسرو. بازی است رباینده زمانه که نیابد زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. ناصرخسرو. اگر شد چار مولای عزیزت بشارت می دهم بر چار چیزت. نظامی. چو مولام خوانندو صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر. سعدی (بوستان). اجل ّ روی زمین کآسمان به خدمت او چو بنده است کمربسته پیش مولایی. سعدی. - مولا شدن، سرور شدن. آقا و بزرگ و مخدوم و پیشوا شدن: هرکه اوبیدار گردد بندۀ ایشان شود زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. ناصرخسرو. ، توسعاً پدر به مناسبت ولایت و سرپرستی بر فرزندان: زنی گفت من دختر حاتمم بخواهید از این نامور حاکمم کرم کن به جای من ای محترم که مولای من بود ز اهل کرم. سعدی (بوستان). ، غلام و برده. (ناظم الاطباء). بنده و برده. غلام. عبد (از اضداد است). (از یادداشت مؤلف) : به باغی خرامید خسرو که او را بهار و بهشت است مولا و چاکر. فرخی. ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی که پیش تو جبین بر خاک ننهاده ست چون مولا. فرخی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. هرچه اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود. منوچهری. زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی هرکه مولای کسی باشد مولا نشود. منوچهری. گویی که خدای است فرد رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا. ناصرخسرو. پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. ناصرخسرو. بازی است رباینده زمانه که نیابد زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. ناصرخسرو. باغ در باغ گردبرگردش خلد مولا و روضه شاگردش. نظامی. کمین مولای تو صاحب کلاهان به خاک پای توسوگند شاهان. نظامی. ما که مولای بارگاه توایم سرور از سایۀ کلاه توایم. نظامی. نهان با شاه میگفت از بناگوش که مولای توام هان حلقه در گوش. نظامی. - مولا گشتن، مولا شدن. کهتر و بنده شدن: هرکه او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. ناصرخسرو
مأخوذ از تازی، ملالت و حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). ملول بودن. به ستوه آمدگی. گرفتگی خاطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی بودم ز خدوری چو دل مردم غافل. سنائی (دیوان چ مصفا ص 194). مشتاقی به که ملولی. (گلستان). رجوع به ملول شود. - ملولی کردن، بی تابی کردن. مضطرب شدن. دل آزرده شدن: که چون توشه کم شد ملولی کند وگر پر شود بوالفضولی کند. امیرخسرو
مأخوذ از تازی، ملالت و حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). ملول بودن. به ستوه آمدگی. گرفتگی خاطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی بودم ز خدوری چو دل مردم غافل. سنائی (دیوان چ مصفا ص 194). مشتاقی به که ملولی. (گلستان). رجوع به ملول شود. - ملولی کردن، بی تابی کردن. مضطرب شدن. دل آزرده شدن: که چون توشه کم شد ملولی کند وگر پر شود بوالفضولی کند. امیرخسرو
زودسیر، واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). به ستوه آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در آن یکسان و تاء برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
زودسیر، واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). به ستوه آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در آن یکسان و تاء برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
رسم الخط فارسی بجای} مولی {سرور مخدوم آقا خداوندگار، بنده عبد (از اضداد) : (هرچه اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا بتن خود سوی مولا نشود) (منوچهری. د. چا. 11: 1)، دوستدار دوستار، جمع موالی مولایان مولاکان. مولنده درنگ کننده. آب زیر کاه و کم حرف و دانا و زیرک و رند و ناقلا و فهمیده. سرور، مولی، مخدوم
رسم الخط فارسی بجای} مولی {سرور مخدوم آقا خداوندگار، بنده عبد (از اضداد) : (هرچه اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا بتن خود سوی مولا نشود) (منوچهری. د. چا. 11: 1)، دوستدار دوستار، جمع موالی مولایان مولاکان. مولنده درنگ کننده. آب زیر کاه و کم حرف و دانا و زیرک و رند و ناقلا و فهمیده. سرور، مولی، مخدوم