جدول جو
جدول جو

معنی ملقعه - جستجوی لغت در جدول جو

ملقعه
(مِ قَ عَ)
امراءه ملقعه، زن پلیدزبان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
ملاقه، قاشق بزرگی که با آن غذا را از دیگ توی کاسه یا بشقاب می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
هر چیز استعمال شده و افکنده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ عَ/ مُ لَمْ مِ عَ / مُ لَمْ مَ عَ)
ارض ملمعه، زمینی که سراب در آن بدرخشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ عَ)
تأنیث ملمع. رجوع به ملمع شود: قطعۀ ملمعۀ صاحب دیوان ممالک مد اﷲ فی عمره مداً که... (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَقَ مَ / مِ)
آلیاژ جیوه با فلزات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از عربی ’ملغمه’، ترکیبی از جیوه با فلزی دیگر. (از لاروس). ملغمه. و رجوع به ملغمه و ذیل آن شود.
- ملقمه کردن، روشی است برای استخراج طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلۀ جیوه. از قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش استخراج طلا بوده است. روش عمل چنین بوده است: کانی طلا و نقره را پس از آسیا کردن، با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی درمی آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت ملقمه درمی آید و از ناخالصی جدا می شود. پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می کنند تا طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ حَ)
مفرد ملاقح. (منتهی الارب). بادی که از ابر بارانهای سودمند فرود می آورد. (ناظم الاطباء). ریح ملقحه، باد که درخت را باردار کند و از ابر باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حَ)
مادۀ باردار. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَقْ قَ بَ)
تأنیث ملقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملقب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
چوبی که جامه کوبند. (دهار). چوب گازر که بر وی جامه کوبد. (منتهی الارب، مادۀ وق ع) (آنندراج). چوب گازر که بدان جامه کوبند. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، پدواز. (برهان). کرسی. (یادداشت مؤلف). کرسی باز. (منتهی الارب) (آنندراج). نشیمن باز. (ناظم الاطباء). آنجای که باز شکاری نشیند. (یادداشت مؤلف). آنجا که باز نشیند از چوب یا از خشت. ج، مواقع. (مهذب الاسماء) ، خایسک. (منتهی الارب) (آنندراج). چکش. چکوچ. رجوع به چکش شود، سنگ فسان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). المسن الطویل. (زمخشری) ، سوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعبه سر زهدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ملاقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ قَ)
کفچۀ طعام. ج، ملاعق. (مهذب الاسماء). کفچه. (دهار). کبچه و آنچه به وی لیسند. ج، ملاعق. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چمچه و کمچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ عَ قَ / قِ)
کفچۀ آهنی را گویند و در خراسان ملاقه خوانند. (برهان). مأخوذ از تازی، کمچه و ملاغه و قاشق فلزی و قاشق. (ناظم الاطباء). چمچه و قاشق آهنی. (غیاث). و رجوع به ملاقه و مادۀ قبل شود، (اصطلاح طب) نام وزن معینی است از معجونات و عسل چهار مثقال را ملعقه نامند و از دواهای دیگر یک مثقال. و مثقال چهار و نیم ماشه باشد. (غیاث). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: ملعقه از معجون و انگبین چهار مثقال است و از داروها یک مثقال است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رماد را همه اجناس وی قوت جلاست و تجفیف بر تفاوتش اختلاف است و هر جنسی راقوتی دگرگونه است چنانکه... بعضی جراحتها را فراهم آرد که اندر سینه و شش باشد چون رماد سرطان جویباری و این رماد نیز بر گاز کلب الکلب سود کند چون ده ملعقه از وی بخورند. (الابنیه چ دانشگاه صص 168- 169)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَسْ سِ عَ)
گروه مقیم به جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَسْ سَ عَ)
آنکه پیوسته جای نشین باشد و از جای بیرون نرود و سفر نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ عَ)
پیکانهای به سنگ و فسان تیزکرده: نصال موقعه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُمِ عَ)
ملمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به ملمع شود، زمینی که در آن پاره ای از گیاه خشک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ قَ عَ)
دیگ سنگین. ج، مناقع. (مهذب الأسماء). ظرفی است خردتر یا دیگچه که شیر و خرما نهند و کودکان را خورانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). دیگ سنگین خرد که در آن شیر و خرما نهند و به کودکان خورانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ عَ)
جایی که آب در آن گرد آید. ج، مناقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ عَ)
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ عَ)
زمین بی آب و گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقع. رجوع به بلقع شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ یَمْ مُ)
گردن زدن، موی سر ستردن، سختی و شدت کردن کسی را، مفلس شدن. (منتهی الارب). رجوع به صلفعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی آب و گیاه شدن بلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
با هم سخن گفتن و چیرگی کردن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ عَ)
زمین پشک زده شده. (ناظم الاطباء). مصقوعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ عَ)
سفینه مقلعه، کشتی بابادبان. ج، مقلعات. (ناظم الاطباء). کشتی که برای آن بادبان ساخته باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ عَ)
خنور تر نهادنی. (منتهی الارب). خنوری که در آن دارو رادر آب آغشته کرده می خیسانند. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن دارو یا مویز خیسانند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ عَ)
فرودآمدن جای مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فرودآمدن مرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
ملاقه و ملاغه در فارسی: کترا (گویش گیلکی) کفچ آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند قاشق چمچمه، جمع ملاعق، قاشق بزرگ که بوسیله آن غذا را از دیگ بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال: و از داروها بقدر یک مثقال (رساله مقداریه. فاز. 4- 1: 10 ص 418)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقبه
تصویر ملقبه
مونث ملقب زنی که دارای لقب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقحه
تصویر ملقحه
بار دار آبستن بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقمه
تصویر ملقمه
آلیاژ جیوه با فلزات است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمعه
تصویر ملمعه
ملمعه در فارسی مونث ملمع بنگرید به ملمع مونث ملمع، جمع ملمعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
((مِ عَ قَ))
آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند، قاشق، چمچه، قاشق بزرگ که به وسیله آن غذا را از دیک بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال و از داروها به قدر یک مثقال، جمع ملاعق
فرهنگ فارسی معین