جدول جو
جدول جو

معنی ملغ - جستجوی لغت در جدول جو

ملغ
(مِ)
احمق فرومایۀ فحش گوی. ج، املاغ. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق فرومایۀ فحش گوی خبیث. (ناظم الاطباء). احمق دشنام گوی و گویند چاپلوس و نیز گویند خبیث. (از اقرب الموارد) ، بلغ ملغ، از اتباع است یعنی احمق فرومایۀ فحش گوی. (منتهی الارب) : رجل ملغ بلغ، مرد خبیث فرومایۀ گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه نسبت به گفته خود یا آنچه دیگران به او می گویند اعتنا و توجهی نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملغ
ملغ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملح
تصویر ملح
اصرار و الحاح کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملغی
تصویر ملغی
بی اثر شده، لغو شده، به شمار نیامده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
فحش گوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ملغ. (از اقرب الموارد) ، نرم و تابان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
بیهوده گفتن و خطا کردن در سخن. لغا. لغو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به لغا و لغو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ غَ فَ)
گروه دزدان بی ننگ و بی شرم و بی حمیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گروه دزدان بی حمیت. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ لَ)
رجوع به ملقلق (معنی سوم) و ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ غَ مَ)
آمیختگی جیوه با برادۀ دیگر فلزات. (ناظم الاطباء). تأنیث ملغم. ترکیب زیبق با فلزی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و ملعم و ملقمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
به لغز. به لغز آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (: افلاطون) یرمز حکمته و یسترها و یتکلم بها ملغوزه. (عیون الانباء از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ وَ / مَ)
پیه خام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پختنی که نپخته باشد و گویند: طعام ملهوج و ملغوس و لحم ملغوس لم ینضج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
گول نمودن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
چیستان گو و سخن سربسته آورنده. (آنندراج). آنکه چیستان گوید و سخن سربسته آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الغاز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
به جیوه آمیخته (زر و فلزات دیگر). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). فلزی که با جیوه ترکیب شده باشد. و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
گرداگرد دهن. ج، ملاغم. (بحر الجواهر). گرداگرد دهن که زبان به آن برسد. و در لسان آرد: دهان و بینی و آنچه گرداگرد آن است. ملاغم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
روغن مالی بر اعضاء و مرهم نهادگی بر زخم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملعم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غا)
باطل شده. از شمار افکنده. افکنده. اسقاطگشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغوشده.
- ملغی شدن، باطل شدن. لغو شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملغی کردن، باطل کردن. لغو کردن
لغت نامه دهخدا
عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغ
تصویر بلغ
مرد فصیح، رساننده سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغی
تصویر ملغی
لغو شده، بی اثر شده
فرهنگ لغت هوشیار
ترکیب فلز با جیوه، هرگاه دو یا چند فلز را ذوب و با هم ترکیب کنند آنرا آلیاژ گویند، و اگر یکی از آنها جیوه باشد ملغمه نامیده می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغی کردن
تصویر ملغی کردن
بر انداختن باطل کردن لغو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغمه
تصویر ملغمه
ملغمه در فارسی مونث ملغم: ژیو گین مونث ملغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغی شدن
تصویر ملغی شدن
بر افتادن باطل شدن لغو شدن: (عوارض مالیاتی... ملغی شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملغ
تصویر تملغ
گول نمودن خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملغمه
تصویر ملغمه
((مَ غَ مِ))
ترکیب جیوه با فلزات دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملغی
تصویر ملغی
((مُ غا))
لغو شده، بی اثر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملغم
تصویر ملغم
((مَ غَ))
روغن مالی بر اعضا و مرهم نهادگی بر زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
آوازه گر، فرارسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ملت
تصویر ملت
توده، مردم
فرهنگ واژه فارسی سره
ابطال، باطل، لغو، منتفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لغو کردن، باطل کردن، ابطال کردن، بی اثر کردن
متضاد: تایید کردن، باب کردن، متداول کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لغو شدن، باطل شدن، ابطال گردیدن، بی اثر شدن
متضاد: تایید شدن، باب شدن، متداول شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسیله ای برای وجین با اسب در پنبه کاری و ردیف کاری
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار ترش
فرهنگ گویش مازندرانی