جدول جو
جدول جو

معنی ملعنه - جستجوی لغت در جدول جو

ملعنه
(مَ عَ نَ)
راه کوفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). راه کوفته و راه آمد و شد. (ناظم الاطباء) ، منزل مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). مسکن و منزل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سبب لعنت. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که سبب لعنت گردد. (ناظم الاطباء) ، پلیدی و حدث. (منتهی الارب) (آنندراج). پلیدی و جای قضای حاجت. ج، ملاعن. و فی الحدیث: اتقوا الملاعن الثلاث، بپرهیزید از سه چیز که موجب لعنت است یعنی از تغوط کردن در راه عبور و آمدوشد و در سایۀ درخت و در کنار جوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملعنه
ملعنت در فارسی ریستگاه، فریه انگیز (فریه لعنت)
تصویری از ملعنه
تصویر ملعنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاعنه
تصویر ملاعنه
جمع واژۀ ملعون، رانده و دور شده از نیکی و رحمت، لعن و نفرین شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
وسیلۀ بازی، بازیچه، پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی کردن می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعنت
تصویر ملعنت
آنچه موجب لعن شود، شرارت، پلیدی، بدبختی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعونه
تصویر ملعونه
ملعون، رانده و دور شده از نیکی و رحمت، لعن و نفرین شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
ملاقه، قاشق بزرگی که با آن غذا را از دیگ توی کاسه یا بشقاب می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَعْ عَ نَ)
اذن مصعنه،گوش تیز و ستیخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ نَ)
صیغۀ اسم مفعول از مفاعله است، و تاء در آخر برای تأنیث است چراکه این لفظ در صفت لفظ جمع واقع است و لفظ جمع نزد نحویان حکم مؤنث دارد. (غیاث) (آنندراج). صیغۀ اسم مفعول مؤنث از ملاعنه. رجوع به ملاعنه و ملاعن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ نَ)
جمع ملعون است خلاف القیاس. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
رجوع به ملاعنه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
بر یکدیگر لعنت خواندن شوی و زن. لعان. (منتهی الارب) (آنندراج). نفرین و لعنت کردن یکدیگر را. لعان. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) قذف شوی زن را در حال آبستنی و چهار بار شاهد گرفتن خدای بر راستگویی خویش و گفتن بار پنجم که لعنت خدای بر من اگر دروغ گویم و سپس شاهد گرفتن زن خدای را چهار بار بر پاکی خویش و گفتن به پنجم که خشم خدای مرا فراگیرد اگر شوی من راست گوید. از آن پس مرد ولد را نفی کند و فرقت میان زن و شوی واقعشود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از رسیدگی کیفری است در مورد اسناد زنا از طرف زوج به زوجه (درشرایط خاص) و نفی انتساب فرزندی که ملحق به فراش اوست (به شرط اینکه قبلاً اقرار به فرزندی او نکرده باشد). تشریفات مزبور چنین است: قاذف (زوج) چهار بار در حضور قاضی بگوید: ’اشهدباللّه انّی لمن الصادقین فیما رمیتها به من الزنا’ سپس به دستور قاضی می گوید: ’ان لعنه اﷲ علی ّ ان کنت من الکاذبین’ سپس زوجه به دستور قاضی می گوید: ’اشهدباللّه انه لمن الکاذبین فیما رمانی به من الزنا’ سپس به دستور قاضی می گوید: ’ان غضب اﷲ علی ّ ان کان من الصادقین’ پس از انجام یافتن این مراسم قاذف معاف از حد قذف می شود و زن همیشه به شوهر مزبور حرام می گردد. و فرزند مورد لعان که اصطلاحاً او را ’ابن الملاعنه’ گویند منتسب به قاذف (مردی که زنش را به زنا متهم سازد) نخواهد بود. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). و رجوع به لعان شود.
- ابن الملاعنه، فرزندی که نسب او بر اساس لعان نفی شده باشد.
، حکم کردن حاکم بین دو تن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ)
مأخوذ از تازی، زن ملعون. (ناظم الاطباء). مؤنث ملعون. ملعونه: دایۀ ملعونه بفرمود تا اسب را بیاوردند. (سمک عیار ج 1 ص 42). و رجوع به ملعون شود
لغت نامه دهخدا
(مِلْ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَوْ وَ نَ)
تأنیث ملون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ نَ)
گوسفند باشیر. (آنندراج) : شاه ملبنه، گوسپند شیرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
مؤنث ملعون. (ناظم الاطباء). رجوع به ملعون و مادۀ بعد شود.
- الشجرهالملعونه، درخت زقوم که درختی است در دوزخ. والشجره الملعونه (فی القرآن) ، بنی امیه. (ناظم الاطباء). الشجره الملعونه در قول قرآن، گویند درخت زقوم است که خورندۀ آن ملعون است و یا چیزی است که هرکه آن را چشد ناپسند دارد و لعنت کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ قَ)
کفچۀ طعام. ج، ملاعق. (مهذب الاسماء). کفچه. (دهار). کبچه و آنچه به وی لیسند. ج، ملاعق. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چمچه و کمچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ عَ قَ / قِ)
کفچۀ آهنی را گویند و در خراسان ملاقه خوانند. (برهان). مأخوذ از تازی، کمچه و ملاغه و قاشق فلزی و قاشق. (ناظم الاطباء). چمچه و قاشق آهنی. (غیاث). و رجوع به ملاقه و مادۀ قبل شود، (اصطلاح طب) نام وزن معینی است از معجونات و عسل چهار مثقال را ملعقه نامند و از دواهای دیگر یک مثقال. و مثقال چهار و نیم ماشه باشد. (غیاث). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: ملعقه از معجون و انگبین چهار مثقال است و از داروها یک مثقال است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رماد را همه اجناس وی قوت جلاست و تجفیف بر تفاوتش اختلاف است و هر جنسی راقوتی دگرگونه است چنانکه... بعضی جراحتها را فراهم آرد که اندر سینه و شش باشد چون رماد سرطان جویباری و این رماد نیز بر گاز کلب الکلب سود کند چون ده ملعقه از وی بخورند. (الابنیه چ دانشگاه صص 168- 169)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَعْ عَ ظَ)
دختر فربه دراز تن دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دختر فربه دراز جسیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ نَ)
عشب ملبنه، علف شیرناک کننده ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). علفی که شیر ستوررا فراوان کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ بَ / مُ عِ بَ)
نوعی از جامۀ بی آستین که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ نَ)
چمچه و آنچه به وی لیسند. (منتهی الارب) (آنندراج). چمچه و آنچه بدان چیزی را لیسند و قاشق. (ناظم الاطباء). ملعقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت دویدن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ملعبه در فارسی باریچه آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن، بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند
فرهنگ لغت هوشیار
ملاقه و ملاغه در فارسی: کترا (گویش گیلکی) کفچ آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند قاشق چمچمه، جمع ملاعق، قاشق بزرگ که بوسیله آن غذا را از دیگ بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال: و از داروها بقدر یک مثقال (رساله مقداریه. فاز. 4- 1: 10 ص 418)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعنت
تصویر ملعنت
محل قضای حاجت جای تغوط، آنچه موجب لعن شود، بد ذاتی شیطنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعونه
تصویر ملعونه
ملعونه در فارسی مونث ملعونه گجسته زن مونث ملعون: (و دایه ملعونه بفرمود تا اسب را بیاوردند ) (سمک عیار 42: 1)، جمع ملعونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملونه
تصویر ملونه
مونث ملون، جمع ملونات
فرهنگ لغت هوشیار
ملینه در فارسی مونث ملین: نرماک مونث ملین، جمع ملینات. یا ادویه ملینه. داروهایی که موجب لینت و نرمی مواد دفعی داخل روده ها شوند و بسهولت عمل دفع را موجب گردند داروهای نرم کننده مزاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعنه
تصویر ملاعنه
لعن کردن یکدیگر را، لعن. یکدیگر را لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطعنه
تصویر مطعنه
آسیا نیزه زدن، دشنام نا سزا نکوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
((مَ عَ بِ))
پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه،ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعقه
تصویر ملعقه
((مِ عَ قَ))
آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند، قاشق، چمچه، قاشق بزرگ که به وسیله آن غذا را از دیک بیرون آورند و در ظرف ریزند، واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال و از داروها به قدر یک مثقال، جمع ملاعق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعنت
تصویر ملعنت
((مَ عَ نَ))
محل قضای حاجت، جای تغوط، آن چه موجب لعن شود، در فارسی، بدذاتی، شیطنت
فرهنگ فارسی معین