جدول جو
جدول جو

معنی ملطیه - جستجوی لغت در جدول جو

ملطیه(مُیَ)
شکستگی سر به پوست تنک سر رسیده. (منتهی الارب). جراحتی که به پوست سر رسد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملطیه(مَ لَطْ یَ / مَ لَ طی یَ)
شهری است در غرب فرات بسیار سرد و دارای میوه های بسیار و در زمینی هموار قرار گرفته و کوههای روم آن را احاطه کرده است. (از اقرب الموارد). شهری است در ترکیه، نزدیک فرات که 130000 تن سکنه دارد و همان ملیطن باستانی است. (از لاروس بزرگ). مهمترین ثغری است (به شام) که از این سوی کوه لکام است و میوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). شهری است از بلاد روم در محاذات شام از بناهای اسکندر و جامع آن را صحابه بنا کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به نزههالقلوب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملطفه
تصویر ملطفه
نامه ای کوچک حاوی مطالب محرمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیه
تصویر مطیه
هر چهارپایی که بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لَ)
منسوب است به ملطیه حدود روم. (از انساب سمعانی) ، منسوب به ملط. از مردم ملط: ثالیس الملطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملطیه و ملط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ طا)
نوعی از دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ طا)
شکستگی سر که تا پوست تنک سر رسد. ملطاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). شکستگی که تاپوست تنک سر رسد و به دماغ برخورد. (ناظم الاطباء). شکستگی سر که بدان پوست تنک رسد که زبر استخوان سر بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پوست نازک میان گوشت و استخوان سر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ طی یَ)
بارگی، یذکر و یؤنث. ج، مطایا، مطی، امطاء. (منتهی الارب). سواری و مرکب. (غیاث) (آنندراج). اشتر که نشست را شاید. ج، مطایا. (مهذب الاسماء). شتر سواری و هر ستور سواری که در سیر کوشش کند و بشتابد خواه ماده باشد و یا نر. ج، مطایا و مطی. ج ج، امطاء و نیز مطی بر واحد اطلاق می گردد. بارگی. ستور. ج، مطایا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رکبت مطیه من قبل زید
علاها فی السنین الذاهبات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192).
بر مطیۀ شوق سوار شدم و زمام صبر از دست رفته اینجا تاختم. (مرزبان نامه چ سال 1317 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
مطلی. رجوع به مطلی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجوع به ملطاط (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
مشطالغول و آن به کوهستان های بلند روید و شاخهای باریک دارد و گل و میوه نیارد و برگش به برگ گشنیز ماند و گویند سه اوقیه آشامیدن آن در گزیدگی سگ هار سودمند بود. (ابن البیطار از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاه مشطالغول. (از دزی ج 2 ص 613)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ کِ مُتْ تَ حِ دَ / دِ)
جزیره ای است در بحر مدیترانه که کشتی بولس هنگام مسافرت به روم در آنجا شکست و مقصود از این جزیره همان جزیره مالتای حالیه است که به مسافت 62 میل درجنوب غربی سیسیل واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَطْ طَ فِ / فِ)
نامۀ باریک. (مهذب الاسماء). نامۀ باریک کرده. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامۀ خرد که در آن موجز و خلاصۀ مطلب یا مطالبی نویسند. ملاطفه. رقعه. نوشتۀ مختصر. ج، ملطفات. (یادداشت ایضاً). به صیغۀ اسم مفعول چنانکه از موارد استعمال آن معلوم می شود به معنی نامه ای است کوچک که به طریق ایجاز حاوی خلاصۀ مطالب باشد و در کتب معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس: ’لطف الکتاب جعله لطیفاً’ و این اصل معنی آن بوده پس از آن توسعاً به معنی مطلق نامه استعمال شده است و در مصنفات متقدمین از عربی و فارسی این کلمه بسیار مستعمل است. (قزوینی از حواشی چهار مقاله چ معین صص 25- 26). این کلمه را بیهقی اول بار آورده و در سیاست نامه ملاطفه آمده است. (سبک شناسی ج 2 ص 305) : رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامۀ بزرگ را از بر قبا بیرون کرد پیش داشت... امیر گفت: آن ملطفه های خرد که ابونصر مشکان ترا داد... کجاست گفت من دارم وزین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). ملطفه ای از جانب خواجۀ بزرگ دررسید آن را پوشیده بیرون آوردم نبشته بود... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 444). امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند و کس بر این واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 642). فضل گفت امیرالمؤمنین را به خط خویش ملطفه ای باید نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفۀ علی بن ربیع خادم را داد. (قابوسنامۀ چ نفیسی ص 174). باید هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو به من رسدو هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده. (چهارمقاله چ معین ص 25). از خلیفه ملطفه ای بدو رسید فرموده که آن را به سلطان رساند... چون این ملطفه با نوشتۀ ایتگین به سلطان رسید برنجید. (راحهالصدور ص 108). و در آن ملطفه نوشت که خصمت را هوس شاهی است. (راحهالصدور ص 340). بعد از آن ملطفه ای که نوشته بود ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 252). و رجوع به ملطفات و ملاطفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَلْ وی یَ)
ملوی. (ناظم الاطباء). رجوع به ملوی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کی یَ)
نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد صلوات اﷲ علیهما. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طایفه ای است از نصاری و به علت پیروی از ملک چنین لقبی یافتند. واحد آن ملکی ّ است و عامه ملکی ّ و ملکیّه نامند و آن غالباًبه اتباع کنیسۀ بطرسیۀ روم اطلاق می شود. (از اقرب الموارد). رجوع به ملکان و ملکائیه و ملکانیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کی یَ)
قوه ملکیه، قوه عاقله. قوه ناطقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوه عاقله ذیل ترکیب های قوه شود
تأنیث ملکی. (اقرب الموارد). رجوع به ملکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طی یَ)
شهری از آسیای صغیر به کاپادوکیه. ملطیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همان ملطیه است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ملطیه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَطْ طیَ)
قبیله ای است از بربر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ طی یَ)
منسوب به لمطه: دروق لمطیه، سپر لمطی. و رجوع به لمطه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ملیح. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). زیبا و ملیح و خوب صورت. (ناظم الاطباء) ، رجل ملیه و ممتله ، مرد عقل از دست داده. (از اقرب الموارد) ، سلیه ملیه، بی مزه. و سلیخ و ملیخ نیز گویند و گفته شده است اتباع است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملطفه در فارسی مونث ملطف و مهر نامه نامک نامه خرد، مونث ملطف، نامه کوچک که بطریق ایجاز حاوی خلاصه مطالب باشد، جمع ملطفات توضیح در کتب لغت معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس
فرهنگ لغت هوشیار
مطیه در فارسی: چارپا سواری حیوان سواری چون اسب و استر و اشتر: من بنده از فلان ناحیت میایم آواز نوبت جهانداری و آوازه مکارم و معالی توشنیدم بر مطیه شوق سوار شدم و زمام صبر از دست رفته اینجا تاختم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطی
تصویر ملطی
منسوب به ملطیه از مردم ملطیه ملطیوی
فرهنگ لغت هوشیار
ملکیت در فارسی: فرشتگی ملکیه در فارسی: نیروی خرد روان گویا مونث ملکی یا قوت (قوه) ملکیه. قوت عاقله نور قدسی نفس ناطقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحیه
تصویر ملحیه
نمکینه دوغی باشد که بر آن نمک و زیره و گشنیز کوفته ریخته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملهیه
تصویر ملهیه
مونث ملهی، جمع ملهیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلیه
تصویر مطلیه
چکش خورده کوفته: آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطفه
تصویر ملطفه
((مُ لَ طَّ فَ))
نامه، مکتوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطیه
تصویر مطیه
((مَ یِّ))
حیوان سواری چون اسب و استر و اشتر
فرهنگ فارسی معین