نمک، جسمی سفید رنگ، بلوری، شورمزه و محلول در آب که در اغذیه می ریزند و با بسیاری از خوراکی ها خورده می شود که از آب دریا و از معدن به دست می آید، کلرور سدیم، نمک طعام
نمک، جسمی سفید رنگ، بلوری، شورمزه و محلول در آب که در اغذیه می ریزند و با بسیاری از خوراکی ها خورده می شود که از آب دریا و از معدن به دست می آید، کلرور سدیم، نمک طعام
جمع واژۀ ملحه، به معنی سخن خوش و نمکین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : این بیتها از لطایف ملح اوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 281). و رجوع به ملحه شود
جَمعِ واژۀ مُلحَه، به معنی سخن خوش و نمکین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : این بیتها از لطایف ملح اوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 281). و رجوع به مُلحَه شود
نمک. (منتهی الارب) (آنندراج). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشترمؤنث می باشد. ج، ملاح. املاح. ملحه (م ل ح / م ح ) . ملح. (ناظم الاطباء). نمک طعام. تصغیر آن ملیحه است. ج، ملاح. (از اقرب الموارد) : نور است گفت ماه از او روید در خاک ملح و سیم به سنگ اندر. ناصرخسرو. به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن که موم و ملح شود زینهار آتش و آب. ابوالفرج رونی. چون بیامد سوخت پرّش واگریخت باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت. مولوی. بی حیات تو حیات است چو بی آب نبات بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام. سلمان ساوجی. ، هر نمکی. (ناظم الاطباء). نام عامی است گونه ای از عقاقیر ارباب صناعت کیمیا را که قسمی از آن را ملح عذب (شیرین) و قسمی را ملح مرّ (تلخ) خوانند و قسمی موسوم به ملح اندرانی است و قسمی احمر (سرخ) باشد که از آن باطیه و سینی کنند و قسمی را ملح نفط گویند که بوی نفط کند و قسمی مسمی به ملح بیضی است که از وی بوی تخم مرغ آب پز آید و قسمی را ملح هندی نامند که به رنگ سیاه باشد و قسمی ملح طبرزد است و ملح بول را از بول گیرند و ملح قلی را از قلی استخراج کنند. (از مفاتیح العلوم خوارزمی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معدنی و مائی می باشد و معدنی بدون آب متکون می گردد و آن جبلی و بری می باشد و مائی او آبهایی است که منجمد گردد و معدنی او اقسام است و هریک را نامی مخصوص است... و بهترین او ملح اندرانی معدنی است پس ملح مائی و بعد از آن نمک طعام و قسمی هندی مائی کمیاب است و زبون ترین آن ملح معدنی است و اقسام تنگار و قلی و بوره و نوشادر را املاح نامند و املاح مصنوعه نیز می باشد و او را از خاکستر بعضی نباتات که آب او را صاف نموده به آتش و یا به آفتاب منعقد می سازند و به دستور از بول حیوانات و انسان نمک به طبخ و عقد می گیرند و بهترین او محرق محلول معقود صاف است و مراد از مطلق ملح نمک طعام است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : ملح از بسیار جنس است و همه اجناسش گرم است. (الابنیه چ دانشگاه ص 314). و رجوع به املاح و نمک (اصطلاح شیمی) شود. - ملح اسود، از اقسام ملح العجین است و او سیاه بی نفطیه است و در افعال مانند ملح نفطی. (از تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح الصاغه، گویند ’تنکار’ است. (مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). و رجوع به ترکیب بعد شود. - ملح الصناعه، ملح الصاغه، تنکار است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (الفاظالادویه). رجوع به تنکار شود. - ملح الصین، ثلج الصین. زهرۀ اسیوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسیوس شود. - ملح الطبرزد، نمک معدنی جبلی است و بهترین او سفید مسمی به اندرانی. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سنگ. (الفاظ الادویه). نمکی سخت و ناصاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح الطرطیر، درد شوری که از شراب در چلیک ماند. (دزی). - ملح العاده، ملح العامه، نمک معمولی. (از دزی ج 2 ص 610). - ملح العجین، نمک طعام است و الوان مختلفه می باشد و اکثر او سفید و بعضی مایل به سرخی و بعضی مایل به سیاهی و بعضی مایل به زردی و بهترین او سفید صاف است. (ازتحفۀ حکیم مؤمن). - ملح الغرب، بوره ای است که از درخت غرب به عمل آرند و در افعال قوی تر از بورۀ ارمنی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک درخت غرب. (الفاظ الادویه). ملحی باشد که در درخت غرب بود. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). - ملح القلی، نمکی است که قلی را در آب حل کرده صاف او را به آتش منعقدکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح المر، نمک تلخ است مابین سیاهی و سفیدی و مایل به زردی. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح النار، نوشادر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح اندرانی، به فارسی نمک سنگ بلوری نامند و او بهترین اقسام است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سفید. (الفاظ الادویه). و رجوع به ترکیب نمک اندرانی ذیل نمک شود. - ملح بحری، از اقسام ملح مائی است و تا آب به آن رسد حل می شود و اکثر آن سیاه و در افعال قریب به ملح اسود است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). - ملح بوتیه، نوشادر. (الفاظ الادویه). نشادر. عقاب طائر. نسر. نوشادر. مشاطه. (همه نام هایی است که کیمیاگران به نشادر دهند). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب ملح توتیه شود. - ملح بول، سپیدی چون نمک که در بول خشک شده پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملح شود. - ملح توتیه، آمونیاک. همچنین است ملح النشادر. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ترکیب ملح بوتیه شود. - ملح چینی، به لغت مصر ابقر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). - ملح الدباغین، قسم سیاه ملح العجین است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). شورج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح الزجاجین، ملح الصباغین،قلی. و نیز ملح قلی. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ملح القلی شود. - ملح سبخی. رجوع به مادۀ بعد و ذیل آن شود. - ملح سنجی، نمک سیاه. (الفاظ الادویه). شوره است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ملح العجین. (ابن البیطار جزو رابع ص 166). - ملح صینی، بارود. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). باروت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح مختوم، ملح هندی است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). - ملح مطیب، نمک خوش. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح نبطی، نمک فسیل. (دزی). - ملح نفطی، از جملۀ معدنی و سیاه و بدبوی و با نفطیه است و از آتش، نفطیۀ او زایل می شود و سفید می گردد. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سیاه. (الفاظ الادویه). - ملح وسخ، که از نفس زمین بدست آید. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). - ملح هندی، نمکی است شفاف وسرخ مایل به سیاهی و قطعات او بزرگ. (تحفۀ حکیم مؤمن). در داروهای چشم به کار است. (ذخیرۀ خوازمشاهی). نمک کوهی یا معدنی هند... که نوعی نمک سیاه است که در مغرب شناخته نیست. (از دزی ج 2 ص 610). ، پیه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شیرخوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج). شیرخوردگی و رضاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دانایی. (منتهی الارب) (آنندراج). علم و دانایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علما. (از اقرب الموارد)، نمکینی. (منتهی الارب) (آنندراج). ملاحت ونمکینی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، حق و واجب، خوبی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حرمت. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برکت. (مهذب الاسماء)، سوگند و عهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - بینهما ملح، بین آن دو حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد). - ملحه علی ذیله، او ناسپاس است. (ازدزی ج 2 ص 610). - ملحه علی رکبتیه، یعنی او بیوفاست یا فربه یا تندخشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ، شیر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)، {{صفت}} آب شور. ج، ملاح. ملح. ملحه. املاح. (منتهی الارب) (آنندراج). ماء ملح، آب شور. قوله تعالی: هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج. (ناظم الاطباء). ضد عذب. (از اقرب الموارد). - سمک ملح، ماهی شور. - نبت ملح، شور گیاه که حمض نامند
نمک. (منتهی الارب) (آنندراج). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشترمؤنث می باشد. ج، مِلاح. املاح. ملحه (م ِ ل َ ح َ / م ِح َ) . مِلَح. (ناظم الاطباء). نمک طعام. تصغیر آن مُلَیحه است. ج، مِلاح. (از اقرب الموارد) : نور است گفت ماه از او روید در خاک ملح و سیم به سنگ اندر. ناصرخسرو. به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن که موم و ملح شود زینهار آتش و آب. ابوالفرج رونی. چون بیامد سوخت پرّش واگریخت باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت. مولوی. بی حیات تو حیات است چو بی آب نبات بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام. سلمان ساوجی. ، هر نمکی. (ناظم الاطباء). نام عامی است گونه ای از عقاقیر ارباب صناعت کیمیا را که قسمی از آن را ملح عذب (شیرین) و قسمی را ملح مرّ (تلخ) خوانند و قسمی موسوم به ملح اندرانی است و قسمی احمر (سرخ) باشد که از آن باطیه و سینی کنند و قسمی را ملح نفط گویند که بوی نفط کند و قسمی مسمی به ملح بیضی است که از وی بوی تخم مرغ آب پز آید و قسمی را ملح هندی نامند که به رنگ سیاه باشد و قسمی ملح طبرزد است و ملح بول را از بول گیرند و ملح قلی را از قلی استخراج کنند. (از مفاتیح العلوم خوارزمی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معدنی و مائی می باشد و معدنی بدون آب متکون می گردد و آن جبلی و بری می باشد و مائی او آبهایی است که منجمد گردد و معدنی او اقسام است و هریک را نامی مخصوص است... و بهترین او ملح اندرانی معدنی است پس ملح مائی و بعد از آن نمک طعام و قسمی هندی مائی کمیاب است و زبون ترین آن ملح معدنی است و اقسام تنگار و قلی و بوره و نوشادر را املاح نامند و املاح مصنوعه نیز می باشد و او را از خاکستر بعضی نباتات که آب او را صاف نموده به آتش و یا به آفتاب منعقد می سازند و به دستور از بول حیوانات و انسان نمک به طبخ و عقد می گیرند و بهترین او محرق محلول معقود صاف است و مراد از مطلق ملح نمک طعام است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : ملح از بسیار جنس است و همه اجناسش گرم است. (الابنیه چ دانشگاه ص 314). و رجوع به املاح و نمک (اصطلاح شیمی) شود. - ملح اسود، از اقسام ملح العجین است و او سیاه بی نفطیه است و در افعال مانند ملح نفطی. (از تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح الصاغه، گویند ’تنکار’ است. (مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). و رجوع به ترکیب بعد شود. - ملح الصناعه، ملح الصاغه، تنکار است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (الفاظالادویه). رجوع به تنکار شود. - ملح الصین، ثلج الصین. زهرۀ اسیوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسیوس شود. - ملح الطبرزد، نمک معدنی جبلی است و بهترین او سفید مسمی به اندرانی. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سنگ. (الفاظ الادویه). نمکی سخت و ناصاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح الطرطیر، درد شوری که از شراب در چلیک ماند. (دزی). - ملح العاده، ملح العامه، نمک معمولی. (از دزی ج 2 ص 610). - ملح العجین، نمک طعام است و الوان مختلفه می باشد و اکثر او سفید و بعضی مایل به سرخی و بعضی مایل به سیاهی و بعضی مایل به زردی و بهترین او سفید صاف است. (ازتحفۀ حکیم مؤمن). - ملح الغرب، بوره ای است که از درخت غرب به عمل آرند و در افعال قوی تر از بورۀ ارمنی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک درخت غرب. (الفاظ الادویه). ملحی باشد که در درخت غرب بود. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). - ملح القلی، نمکی است که قلی را در آب حل کرده صاف او را به آتش منعقدکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح المر، نمک تلخ است مابین سیاهی و سفیدی و مایل به زردی. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح النار، نوشادر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - ملح اندرانی، به فارسی نمک سنگ بلوری نامند و او بهترین اقسام است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سفید. (الفاظ الادویه). و رجوع به ترکیب نمک اندرانی ذیل نمک شود. - ملح بحری، از اقسام ملح مائی است و تا آب به آن رسد حل می شود و اکثر آن سیاه و در افعال قریب به ملح اسود است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). - ملح بوتیه، نوشادر. (الفاظ الادویه). نشادر. عقاب طائر. نسر. نوشادر. مشاطه. (همه نام هایی است که کیمیاگران به نشادر دهند). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب ملح توتیه شود. - ملح بول، سپیدی چون نمک که در بول خشک شده پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملح شود. - ملح توتیه، آمونیاک. همچنین است ملح النشادر. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ترکیب ملح بوتیه شود. - ملح چینی، به لغت مصر ابقر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). - ملح الدباغین، قسم سیاه ملح العجین است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). شورج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح الزجاجین، ملح الصباغین،قلی. و نیز ملح قلی. (از دزی ج 2 ص 610). و رجوع به ملح القلی شود. - ملح سبخی. رجوع به مادۀ بعد و ذیل آن شود. - ملح سنجی، نمک سیاه. (الفاظ الادویه). شوره است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ملح العجین. (ابن البیطار جزو رابع ص 166). - ملح صینی، بارود. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). باروت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح مختوم، ملح هندی است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). - ملح مطیب، نمک خوش. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملح نبطی، نمک فسیل. (دزی). - ملح نفطی، از جملۀ معدنی و سیاه و بدبوی و با نفطیه است و از آتش، نفطیۀ او زایل می شود و سفید می گردد. (تحفۀ حکیم مؤمن). نمک سیاه. (الفاظ الادویه). - ملح وسخ، که از نفس زمین بدست آید. (از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166). - ملح هندی، نمکی است شفاف وسرخ مایل به سیاهی و قطعات او بزرگ. (تحفۀ حکیم مؤمن). در داروهای چشم به کار است. (ذخیرۀ خوازمشاهی). نمک کوهی یا معدنی هند... که نوعی نمک سیاه است که در مغرب شناخته نیست. (از دزی ج 2 ص 610). ، پیه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شیرخوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج). شیرخوردگی و رضاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دانایی. (منتهی الارب) (آنندراج). علم و دانایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علما. (از اقرب الموارد)، نمکینی. (منتهی الارب) (آنندراج). ملاحت ونمکینی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، حق و واجب، خوبی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حرمت. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برکت. (مهذب الاسماء)، سوگند و عهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - بینهما ملح، بین آن دو حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد). - ملحه علی ذیله، او ناسپاس است. (ازدزی ج 2 ص 610). - ملحه علی رکبتیه، یعنی او بیوفاست یا فربه یا تندخشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ، شیر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)، {{صِفَت}} آب شور. ج، مِلاح. مِلَح. مِلَحَه. املاح. (منتهی الارب) (آنندراج). ماء ملح، آب شور. قوله تعالی: هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج. (ناظم الاطباء). ضد عذب. (از اقرب الموارد). - سمک ملح، ماهی شور. - نبت ملح، شور گیاه که حمض نامند
مبالغه کننده در کاری. (غیاث). مبرم و ستیهنده در سؤال و درخواست و در طلب چیزی. (ناظم الاطباء). آنکه الحاح ورزد در سؤال و جز آن. الحاح کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به الحاح شود، دابه ملح،ستوری که چون زانوزد ثابت بماند و برنخیزد. (از ذیل اقرب الموارد)
مبالغه کننده در کاری. (غیاث). مبرم و ستیهنده در سؤال و درخواست و در طلب چیزی. (ناظم الاطباء). آنکه الحاح ورزد در سؤال و جز آن. الحاح کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به الحاح شود، دابه ملح،ستوری که چون زانوزد ثابت بماند و برنخیزد. (از ذیل اقرب الموارد)
از راه حق برگردنده و فاسق و بیدین. (غیاث) (آنندراج). از راه حق برگشته و فاسق و بیدین و کافر و بت پرست. (ناظم الاطباء). طعنه زننده یا ستیهنده و جدل کننده در دین. ج، ملحدون. ملاحده. (از اقرب الموارد). آنکه از دین بازگشته یا عدول کرده یا منحرف شده. آنکه در دین درآورده آنچه را که درآن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز گاهی ملحدکشی و گاهی کافر. فرخی. هرکه آموزد اصول دین تو گویی ملحد است این سخن را باز بین تا در اجابت چیست پس. ناصرخسرو. مگر زین ملحدی باشد سفیهی که چشم سرش کور و گوش دل کر. ناصرخسرو. زآن طایفه اکنون هزار ملحد وز لشکر تو پنج یک سواره. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 481). می خورد، شش تازند، غیبت کند لوطی بود او مسلمان باشد و من ملحد از بهر خدا. سوزنی. ملحدان را ظرافتی باشد تو به دین ملحدی ظریف نه ای. کمال الدین اسماعیل. ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان عقل باور نکندکز رمضان اندیشد. (گلستان). ، آنکه در حرم از حد درگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه پاس فرمان نمی کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه با خدای شریک می گرداند، آنکه ستم می کند، آنکه غله را جهت گران فروختن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الحاد شود، باطنی. که معانی ظاهر قرآن را نپذیرد و برای آن معنی باطن قائل باشد: اما درروزگار فترت و استیلای ملحدان اباداﷲ سنتهم خراب گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). چنانکه ملحد گوید کار باطن دارد رافضی گوید کار تقیه دارد و علی همواره تقیه کرد. (کتاب النقض ص 98). آثار او بسیار است و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 50). و رجوع به ملاحده شود
از راه حق برگردنده و فاسق و بیدین. (غیاث) (آنندراج). از راه حق برگشته و فاسق و بیدین و کافر و بت پرست. (ناظم الاطباء). طعنه زننده یا ستیهنده و جدل کننده در دین. ج، ملحدون. ملاحده. (از اقرب الموارد). آنکه از دین بازگشته یا عدول کرده یا منحرف شده. آنکه در دین درآورده آنچه را که درآن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز گاهی ملحدکشی و گاهی کافر. فرخی. هرکه آموزد اصول دین تو گویی ملحد است این سخن را باز بین تا در اجابت چیست پس. ناصرخسرو. مگر زین ملحدی باشد سفیهی که چشم سَرْش کور و گوش دل کر. ناصرخسرو. زآن طایفه اکنون هزار ملحد وز لشکر تو پنج یک سواره. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 481). می خورد، شش تازند، غیبت کند لوطی بود او مسلمان باشد و من ملحد از بهر خدا. سوزنی. ملحدان را ظرافتی باشد تو به دین ملحدی ظریف نه ای. کمال الدین اسماعیل. ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان عقل باور نکندکز رمضان اندیشد. (گلستان). ، آنکه در حرم از حد درگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه پاس فرمان نمی کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه با خدای شریک می گرداند، آنکه ستم می کند، آنکه غله را جهت گران فروختن نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الحاد شود، باطنی. که معانی ظاهر قرآن را نپذیرد و برای آن معنی باطن قائل باشد: اما درروزگار فترت و استیلای ملحدان اباداﷲ سنتهم خراب گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). چنانکه ملحد گوید کار باطن دارد رافضی گوید کار تقیه دارد و علی همواره تقیه کرد. (کتاب النقض ص 98). آثار او بسیار است و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 50). و رجوع به ملاحده شود
چادر. ملحفه. ج، ملاحف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چادر که زن خود را با آن بپوشاند. ملحفه. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و رجوع به ملحفه شود، لباس که بالای لباسهای دیگر بپوشند. (از اقرب الموارد)
چادر. مِلْحَفه. ج، ملاحف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چادر که زن خود را با آن بپوشاند. ملحفه. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و رجوع به ملحفه شود، لباس که بالای لباسهای دیگر بپوشند. (از اقرب الموارد)