جدول جو
جدول جو

معنی مقسطه - جستجوی لغت در جدول جو

مقسطه
(مُ قَسْ سَ طَ)
به بهر. به قسط. به اقساط: مقسطه علی الایام، علی الاسابیع، علی الشهور، علی الاعوم، به اقساط روزانه، هفتگی، ماهیانه، سالیانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقسط
تصویر مقسط
عادل، دادگر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَ مَ)
بخشش گاه آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
دادگر. (مهذب الاسماء) (دهار). عادل و دادگر. (منتهی الارب) (آنندراج). راست بخش. (السامی) (مهذب الاسماء). ج، مقسطین: فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان اﷲ یحب المقسطین. (قرآن 9/49). و ان حکمت فاحکم بینهم بالقسط ان اﷲ یحب المقسطین. (قرآن 42/5)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَطْ طَ)
آنکه بر او سرقلم بزنند. (دهار). قطزن، یعنی استخوان و جز آن که بر آن زبان قلم را برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقطّ. (اقرب الموارد). و رجوع به مقط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رَ طَ)
زن یا دختر باگوشوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقرط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبب درشتی و سختگی. یقال الذنب مقساه للقلب. (منتهی الارب) (از آنندراج). سبب درشتی و سختی و سنگدلی. (ناظم الاطباء). الذنب مقساه للقلب، گناه موجب قساوت قلب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَسْ سَ مَ)
زن اندوهگین. (ناظم الاطباء) ، صاحب جمال. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقسّم شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جور کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان ورق 198). و رجوع به قاسط شود
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ طَ)
دستار بزرگ یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). دستار و دستار بزرگ. (ناظم الاطباء). عمامه، و زمخشری گوید مقعطه و مقعط چیزی که بدان سر را پیچند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ طَ)
تمامی ریگ توده و جایی که ریگ تنک گردیده و منقطع شود. (منتهی الارب) ، سبب افتادن و سقوط کردن: هذا مسقطه له من أعین الناس، این است سبب افتادن وی از چشم مردم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ طَ)
تأنیث مسقط. رجوع به مسقط شود.
- مسقطهالاحبال، داهیه و گرفتاری عظیم و بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ طَ / طِ)
زیاده گویی و چیزهای وهمی. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسقطه
تصویر مسقطه
مسقطه در فارسی مونث مسقط و فگاننده دارو های فگاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسط
تصویر مقسط
عادل و دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسط
تصویر مقسط
((مُ س))
دادگر، عادل
فرهنگ فارسی معین
باانصاف، دادگر، عادل، منصف
متضاد: غیر منصف، ناعادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد