جدول جو
جدول جو

معنی مقتئن - جستجوی لغت در جدول جو

مقتئن
(مُ تَ ءِن ن)
از ’ق ت ن’، مقتّن. راست ایستاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راست ایستنده. (آنندراج). منتصب. (ذیل اقرب الموارد) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقترن
تصویر مقترن
پیوسته، همراه، در علم نجوم ویژگی ستاره ای که در حالت مقارنه باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ءِن ن)
بی آرام و قلق. (منتهی الارب). مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء). ضدمطمئن. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج) ، ناهموار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءِن ن)
درهم کشیدۀ ترنجیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منقبض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته: فلولا اءلقی علیه اءسوره من ذهب اءو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 53/43).
با بردباری طبع او متفق
بانیکنامی جود او مقترن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 318).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مقترن.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 598).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق
خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن.
امیرمعزی (ایضاً ص 63).
مرا از بهر دیناری ثناگفت
که بختت با سعادت مقترن باد.
سعدی.
- مقترن کردن، قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن:
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن، قرین شدن. پیوند یافتن: آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66).
، از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءِن ن)
گرفته و ترنجیده، غایب و سپس مانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَن ن)
راست ایستاده و راست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راست ایستنده. (آنندراج). و رجوع به اقتنان شود، بزکوهی برشونده به قنه که کوه خرد باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
یار و رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
((مُ تَ رِ))
یار شونده، قرین شونده، دوست، رفیق، نزدیک، در نجوم ستاره ای که به ستاره دیگر نزدیک شود
فرهنگ فارسی معین
دوست، رفیق، محشور، مصاحب، مقرب، مونس، همدم، هم صحبت، همنشین، نزدیک، پیوسته، همراه، مقارنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد