جدول جو
جدول جو

معنی مفقور - جستجوی لغت در جدول جو

مفقور(مَ)
شکسته استخوان پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که گرفتار شکستگی استخوان پشت باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه گرفتار بیماری پشت بود. (ناظم الاطباء) ، شتر بینی بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : بعیر مفقور، شتر بینی بریده جهت رام گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفطور
تصویر مفطور
خلق شده، سرشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده، گم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقور
تصویر منقور
کنده شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقور
تصویر مقور
قیر اندود شده، گرد بریده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ)
درویش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوی. (اقرب الموارد) ، اسب کرۀ نزدیک به سواری رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انه لمفقر لهذا الامر، او ضابط و بجای آرندۀ آن است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وَ)
قطران مالیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به قطران اندوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قواره دار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). هر چیز گردبریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). هرچه از وسط آن سوراخ گردی بریده باشند. (از اقرب الموارد) :
چرخ جادوپیشه چون زرین قواره کرد کم
دامن کحلیش را چینی مقور ساختند.
خاقانی.
- غیرمقور، بی گریبان: فبعث الیه بقمیص غیرمقور. (تاریخ ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 256، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرر)
اسب باریک میان. (مهذب الاسماء). اسب باریک پهلو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فقر. (منتهی الارب). رجوع به فقر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرشته. مجبول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حکیم رومی گفت: ای شه زاده ! بیشتر اوصاف... در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهر بغایت مبارک و معمور. (ترجمه محاسن اصفهان). طایفه ای آنند که این قوت اصلاً در ایشان مفطور نیست و ارشاد ایشان محال. (مصباح الهدایه چ همایی ص 52) ، مخلوق. خلق شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پیداکرده شده، شکافته شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گم کرده شده. یافته نشده. (از غیاث) (از آنندراج). گم. گمشده. ناپدید. غایب. معدوم. (از ناظم الاطباء). از دست بشده. گم شده. ناپیدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نایاب. ناپیدا:
صاحب عالم و عادل حسن الخلق حسین
آنکه در عرصۀ گیتی است نظیرش مفقود.
سعدی.
- مفقودالبدل، معدوم العوض. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل: اما بأی ّحال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند نمایند.
- مفقود شدن، گم شدن. ناپدید شدن. از میان رفتن: و از جوانان شهر بسیار مفقود شدند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 40).
اگر به کین تو صد گونه کیمیاسازد
به روز کین توچون کیمیا شود مفقود.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 135).
- مفقود کردن، گم کردن. از دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مات فلان غیرمفقود، یعنی بی پروا اند از مردن او. (منتهی الارب). مرد فلان و باک ندارند از مردن او. (ناظم الاطباء). مات غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود، مرد بی آنکه کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به فقید شود، محروم. بی نصیب. (از ناظم الاطباء) ، غایبی که جای او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در اصطلاح شرع، غایبی را گویند که از خانوادۀ خود دور گردیده و نشانی از او در دست نباشد و کسی ازمکان و زنده بودن و یا مردن او خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- غایب مفقودالاثر، در قانون مدنی کسی را گویند که از غیبت او مدت بالنسبه مدیدی گذشته و از او به هیچوجه خبری نباشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- غایب مفقودالخبر، کسی که از محل سکونت خود مدت نسبتاً مدیدی دور شده و خبری از اوبرای کسان و آشنایان وی نمی رسد و این نوع غیبت را اصطلاحاً ’غیبت منقطعه’ و این غایب را در فقه ’غایب مفقودالخبر’ نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
، اهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن نقطۀ مطلوب باشد، آن شکل را با صاحب خانه او ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند، بلکه برطرف شود و آن نقطه را نقطۀ مفقود گویند و این دلیل ناقراری مطلوب است و نامرادی از آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب خانه که نیز لحیان است جماعت حاصل شود که در وی به جای نقطۀ آتش زوج آتش است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گران گوش. (مهذب الاسماء) گران گوش و استخوان کفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چیز دارای نشانه که در آن وقرات باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سمک ممقور، ماهی در آب و نمک گذاشته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهی شور و تلخ. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهی شور. (مهذب الاسماء). ماهی شوری که در سرکه و مانند آن تر نهند. ماهی در آب نمک خوابانیده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، سخت ترش. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خسته. (منتهی الارب). و مجروح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تهی کرده شده وخالی کرده و سوراخ شده. (ناظم الاطباء) ، نقرشده. کنده. کنده شده. کنده کاری شده: صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور. (مقامات حمیدی). از بت خانه آنجا سنگی منقور بیرون آوردند که بر کتابت آن ثبت کرده بودند که... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 352)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته شده و شکم چاک شده و شکافته. (ناظم الاطباء). شکافته شده یا خاص است برای شکم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
مار پیچنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مار پیچیده و حلقه شده. (ناظم الاطباء) ، گذشته شده بیشتر از شب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پنج حرف از حروف الفباء، مجموع در این کلام: ’جد قطب’. (ناظم الاطباء). رجوع به محقوره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَقْ قَ)
سیف مفقر، شمشیر که بر پشت آن خراشهای پست و هموار باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شمشیر درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رجل مفقر، مرد بسنده در هر کاری که فرمایی ورا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فقور
تصویر فقور
جمع فقر، نیازمندی ها تنگدستی ها اندوهان
فرهنگ لغت هوشیار
گرد بریده، کتران مالیده زفت مالیده هر چیز گرد بریده قوار ساخته، قطران مالیده، یکی از اشکال خط عربی (پیدایش خط و خطاطان 88)
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنده کنده کاری شده، ساییده کنده شده نقر شده کنده، سوراخ شده، ساییده شده. یا منقور بودن، کنده شدن: (این جمله بر لوحه منقور بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفطور
تصویر مفطور
آفریده خلق شده آفریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده و یافته نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقور
تصویر مبقور
شکافته شکافیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقور
تصویر منقور
((مَ))
کنده شده، نقر شده، کنده، سوراخ شده، ساییده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفطور
تصویر مفطور
((مَ))
خلق شده، آفریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
((مَ))
گم شده، ناپدید
مفقود الاثر: گمشده، ناپیدا، ناپدید، پی گم (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
غایب، گم، گمشده، گم گشته، ناپیدا، ناپدید
متضاد: پیدا، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد