گریختن جای. (مهذب الاسماء). گریزجای. (تفلیسی). جای گریز. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم ظرف است از فرار به معنی جای گریختن، یعنی جایی که در آن گریخته نشیند و از آفت امن یابد. (غیاث). گریزگاه. مهرب. محیص. محید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حصار کندهه را ازبهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مفر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 74). شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم که شهان همه گیتی را آنجاست مفر. فرخی (ایضاً ص 109). عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). در این آتش چه می جوید سمندروار پروانه یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد. ناصرخسرو. دانم که نیست جز که به سوی تو ای خدا روز حساب و حشر مفر و وزر مرا. ناصرخسرو. کز بادیۀ جهالت جز سوی او مفر نیست زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست. ناصرخسرو. با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن، خاصه که از این دیر هیچ مفری نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). جناب تو علما را ز نائبات پناه جوار تو حکما را ز حادثات مفر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 396). زمانه به دستش دهد نامه ای نبشته در آن نامه این المفر. امیرمعزی (ایضاً ص 383). گفتم بس است حشمت او شرع را پناه گفتا بس است حضرت او خلق را مفر. امیرمعزی (ایضاً ص 386). در دارالکتب و بام دبستان بکنید بر نظاره ز در و بام مفربگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). در صمیم عالی علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). و از آن اذیت و بلیت مفر و محیصی نمی دانست. (المعجم ص 7) ، مأخوذ از تازی، راه گریز. (ناظم الاطباء). راهی که از آن راه توان گریخت. (غیاث) (آنندراج)
گریختن جای. (مهذب الاسماء). گریزجای. (تفلیسی). جای گریز. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم ظرف است از فرار به معنی جای گریختن، یعنی جایی که در آن گریخته نشیند و از آفت امن یابد. (غیاث). گریزگاه. مهرب. محیص. محید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حصار کندهه را ازبهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مفر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 74). شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم که شهان همه گیتی را آنجاست مفر. فرخی (ایضاً ص 109). عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). در این آتش چه می جوید سمندروار پروانه یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد. ناصرخسرو. دانم که نیست جز که به سوی تو ای خدا روز حساب و حشر مفر و وزر مرا. ناصرخسرو. کز بادیۀ جهالت جز سوی او مفر نیست زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست. ناصرخسرو. با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن، خاصه که از این دیر هیچ مفری نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). جناب تو علما را ز نائبات پناه جوار تو حکما را ز حادثات مفر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 396). زمانه به دستش دهد نامه ای نبشته در آن نامه این المفر. امیرمعزی (ایضاً ص 383). گفتم بس است حشمت او شرع را پناه گفتا بس است حضرت او خلق را مفر. امیرمعزی (ایضاً ص 386). در دارالکتب و بام دبستان بکنید بر نظاره ز در و بام مفربگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). در صمیم عالی علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). و از آن اذیت و بلیت مفر و محیصی نمی دانست. (المعجم ص 7) ، مأخوذ از تازی، راه گریز. (ناظم الاطباء). راهی که از آن راه توان گریخت. (غیاث) (آنندراج)
فرس مفر، اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند. (منتهی الارب) (از آنندراج). اسبی که خوب گریزد و نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت فرار داشته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فرس مفر، اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند. (منتهی الارب) (از آنندراج). اسبی که خوب گریزد و نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت فرار داشته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کنگره دار پخشیده (تحدید حدود شده) چنان دانستم که هر دو را مال یکی است و پخشیده نیست (تاریخ برامکه)، جداسته، جامه دوخته کنگره دار. جدا کرده علی حده شده، جامه حاشیه دار و دوخته، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده
کنگره دار پخشیده (تحدید حدود شده) چنان دانستم که هر دو را مال یکی است و پخشیده نیست (تاریخ برامکه)، جداسته، جامه دوخته کنگره دار. جدا کرده علی حده شده، جامه حاشیه دار و دوخته، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده
پرا کنیده، جداسته، کاسته پراکنده شده جدا کرده مقابل مقرون، عددی کوچکتر که از عددی بزرگتر تفریق شود مقابل مفروق منه مانند: 10 -6 4 (6 مفروق است) یا لفیف مفروق. یا وتد مفروق
پرا کنیده، جداسته، کاسته پراکنده شده جدا کرده مقابل مقرون، عددی کوچکتر که از عددی بزرگتر تفریق شود مقابل مفروق منه مانند: 10 -6 4 (6 مفروق است) یا لفیف مفروق. یا وتد مفروق
مفروقه در فارسی مونث مفروق بنگرید به مفروق مونث مفروق مقابل مقرونه، جمع مفروقات: (اوتاد بحور دایره سریع بعضی مقرونه است و بعضی مفروقه) (المعجم. مد. چا. 52: 1)
مفروقه در فارسی مونث مفروق بنگرید به مفروق مونث مفروق مقابل مقرونه، جمع مفروقات: (اوتاد بحور دایره سریع بعضی مقرونه است و بعضی مفروقه) (المعجم. مد. چا. 52: 1)