به معنی شاگردانه است و آن دو سه پولی است که به طریق انعام بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف فغیاز و بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فغیاز و بغیاز شود
به معنی شاگردانه است و آن دو سه پولی است که به طریق انعام بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف فغیاز و بغیاز. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فغیاز و بغیاز شود
شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد) ، خرمابن غبار برنشسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد) ، خرمابن غبار برنشسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
صمغ درخت. (مهذب الاسماء). نوعی از رمث و سلم و طلح و جز آن یا شلم مانندی است شیرین که از گیاه یز و عشر و رمث برآید. مغفر یا مغفر. مغفور. مغفیر. ج، مغافیر. (منتهی الارب). شلم مانندی شیرین و گنده بوی که از درخت عشر و رمث و جز آن برمی آید و آن را می خورند. ج، مغافیر. (ناظم الاطباء). سکرالعشر. (از فهرست مخزن الادویه)
صمغ درخت. (مهذب الاسماء). نوعی از رمث و سلم و طلح و جز آن یا شلم مانندی است شیرین که از گیاه یز و عشر و رمث برآید. مِغفَر یا مُغفُر. مُغفور. مِغفیر. ج، مغافیر. (منتهی الارب). شلم مانندی شیرین و گنده بوی که از درخت عشر و رمث و جز آن برمی آید و آن را می خورند. ج، مغافیر. (ناظم الاطباء). سکرالعشر. (از فهرست مخزن الادویه)
اندازه و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیلۀ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد) ، ترازوی زر. (دهار) (زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غیاث) (آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خازنان تو ز بس دادن دینار و درم به نماز اندر دارند گرفته معیار. فرخی. ، مقیاس. ملاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیلۀ سنجش. آلت سنجش: ایا شجاعت را نوک نیزۀ تو پناه ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار. فرخی. نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیارکن. ناصرخسرو. کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج به معیار خرد این قول برسنج. ناصرخسرو. حاکم خود باش و به دانش بسنج هرچه کنی راست به معیار خویش. ناصرخسرو. فضل را خاطر تو معیار است عقل را فکرت تو میزان است. مسعودسعد. ای نبوده ترا خرد معیار وی نگشته ترا هنر مقیاس. مسعودسعد. گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه). به وقت مردی احوال مرد را معیار به گاه رادی اسباب جود را میزان. سنائی. و هم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار. خاقانی. رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری مانند محک آمدمعیار همه عالم. خاقانی. و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... (المعجم ص 24). معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی برای تجربه از دوستان طلب. صائب. ، سنگ محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نرانم بر زبان جز این سخن را که بر معیار عقل آید معیر. ناصرخسرو. اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 145). می چون زر و جام او چون گونۀ معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد. خاقانی. هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها. خاقانی. ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده. خاقانی. به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59). از اهل روزگار به معیار امتحان کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم. عطار. ، قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت: چو آبستنان عده توبه بشکن در آر آنچه معیار مردان نماید. خاقانی. معیار هر وجود عیان گردد از صفات مقدار هر درخت پدید آید از ثمر. قاآنی. ، نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اندازه و پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیلۀ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد) ، ترازوی زر. (دهار) (زمخشری). زرسنجه. ترازوی زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غیاث) (آنندراج). ترازوی صیرفی. ترازو مثقال. ج، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خازنان تو ز بس دادن دینار و درم به نماز اندر دارند گرفته معیار. فرخی. ، مقیاس. ملاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیلۀ سنجش. آلت سنجش: ایا شجاعت را نوک نیزۀ تو پناه ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار. فرخی. نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست. ناصرخسرو. همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیارکن. ناصرخسرو. کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج به معیار خرد این قول برسنج. ناصرخسرو. حاکم خود باش و به دانش بسنج هرچه کنی راست به معیار خویش. ناصرخسرو. فضل را خاطر تو معیار است عقل را فکرت تو میزان است. مسعودسعد. ای نبوده ترا خرد معیار وی نگشته ترا هنر مقیاس. مسعودسعد. گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه). به وقت مردی احوال مرد را معیار به گاه رادی اسباب جود را میزان. سنائی. و هم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار. خاقانی. رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری مانند محک آمدمعیار همه عالم. خاقانی. و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... (المعجم ص 24). معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی برای تجربه از دوستان طلب. صائب. ، سنگ محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نرانم بر زبان جز این سخن را که بر معیار عقل آید معیر. ناصرخسرو. اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 145). می چون زر و جام او چون گونۀ معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد. خاقانی. هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها. خاقانی. ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده. خاقانی. به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 59). از اهل روزگار به معیار امتحان کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم. عطار. ، قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت: چو آبستنان عده توبه بشکن در آر آنچه معیار مردان نماید. خاقانی. معیار هر وجود عیان گردد از صفات مقدار هر درخت پدید آید از ثمر. قاآنی. ، نزدعلمای اصول، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ابن مرزویه، مکنی به ابوالحسن. کاتب فارسی دیلمی شاعر مشهور. متوفی در 428 هجری قمری معاصر سید رضی است و به عربی شعر می سروده است. دیوانی دارد. درباره او گفته اندکه جامع فصاحت عرب و معانی عجم بوده است. برخی او را ایرانی الاصل می دانند که در بغداد متولد شده و منزل او در درب ریاح در کرخ بوده است و همانجا درگذشته. وبرخی نوشته اند که او در دیلم متولد شد و در بغداد برای ترجمه مطالب از فارسی به عربی به استخدام درآمدو مجوسی بود و به سال 394 هجری قمری نزد شریف رضی اسلام آورد و شعر و ادب را نیز نزد وی آموخت و گویند او در مذهب تشیع راه غلو پیش گرفت و برخی صحابه را سب می نمود. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 264). مهیار در شب یک شنبه پنجم جمادی الثانیۀ 428 هجری قمری درگذشته است. رجوع به مقدمۀ دیوان او چ مصر سال 1344 هجری قمری شود
ابن مرزویه، مکنی به ابوالحسن. کاتب فارسی دیلمی شاعر مشهور. متوفی در 428 هجری قمری معاصر سید رضی است و به عربی شعر می سروده است. دیوانی دارد. درباره او گفته اندکه جامع فصاحت عرب و معانی عجم بوده است. برخی او را ایرانی الاصل می دانند که در بغداد متولد شده و منزل او در درب ریاح در کرخ بوده است و همانجا درگذشته. وبرخی نوشته اند که او در دیلم متولد شد و در بغداد برای ترجمه مطالب از فارسی به عربی به استخدام درآمدو مجوسی بود و به سال 394 هجری قمری نزد شریف رضی اسلام آورد و شعر و ادب را نیز نزد وی آموخت و گویند او در مذهب تشیع راه غلو پیش گرفت و برخی صحابه را سب می نمود. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 264). مهیار در شب یک شنبه پنجم جمادی الثانیۀ 428 هجری قمری درگذشته است. رجوع به مقدمۀ دیوان او چ مصر سال 1344 هجری قمری شود
دهی است از دهستان حومه بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 20هزارگزی شمال شهرضا. متصل به شوسۀ اصفهان به شهرضا. دارای 1261 تن سکنه. آب آن از قنات است. کاروانسرای شاه عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان حومه بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 20هزارگزی شمال شهرضا. متصل به شوسۀ اصفهان به شهرضا. دارای 1261 تن سکنه. آب آن از قنات است. کاروانسرای شاه عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
بیگانگان و این را فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (آنندراج). دشمنان. مخالفان محبوب. (شرفنامۀ منیری). یعنی دشمنان و مخالفان محبوب. آنکه یار نباشد. (مؤید). جمع واژۀ غیر، بمعنی سوا، مگر و جز آن. (المنجد). مأخوذ از تازی، مردمان اجنبی و بیگانه و نامحرم. (ناظم الاطباء). بیگانگان. رقیبان. (یادداشت بخط مؤلف) : بود پیدا بر اهل علم اسرار ولی پوشیده گشت از چشم اغیار. ناصرخسرو. نیلی که کشند گرد رخسار هست از پی چشمهای اغیار. نظامی. منم امروز سابق الفضلین نتوان گفت لاحقند اغیار. خاقانی. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی بدربانی. خاقانی. سلطان ولایت او از مزاحمت اغیار مسلّم گرداند و او را در مقر عز خویش ممکّن (متمکن) بنشاند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). گر مرا در پرده راهستی دمی محرم او زحمت اغیارمی. عطار. چون عمر اغیار او را یار یافت جان او را طالب اسرار یافت. مولوی. روا باشد که چند روزی بشهر اندرآئی... پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. (گلستان). بیک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد. سعدی. حدیث عشق تو با کس نمیتوانم گفت که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار. سعدی. بچشم کوته اغیار درنمی گنجد مثال چشمۀ خورشید و دیدۀ خفاش. سعدی. دوست دارم که دوست ندارد جز من حیف باشد که تو در خاطراغیار آیی. سعدی. سعدی سخن یار چه گوئی بر اغیار هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. سعدی. چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی. سعدی بخویشتن نتوان رفت سوی دوست کانجا طریق نیست که اغیار بگذرد. سعدی. گر نیم از ناکسان از من کسان را عار چیست دوست دشمن آشنا بیگانه یار اغیار چیست. کاشی (از آنندراج)
بیگانگان و این را فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (آنندراج). دشمنان. مخالفان محبوب. (شرفنامۀ منیری). یعنی دشمنان و مخالفان محبوب. آنکه یار نباشد. (مؤید). جَمعِ واژۀ غَیر، بمعنی سوا، مگر و جز آن. (المنجد). مأخوذ از تازی، مردمان اجنبی و بیگانه و نامحرم. (ناظم الاطباء). بیگانگان. رقیبان. (یادداشت بخط مؤلف) : بود پیدا بر اهل علم اسرار ولی پوشیده گشت از چشم اغیار. ناصرخسرو. نیلی که کشند گرد رخسار هست از پی چشمهای اغیار. نظامی. منم امروز سابق الفضلین نتوان گفت لاحقند اغیار. خاقانی. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی بدربانی. خاقانی. سلطان ولایت او از مزاحمت اغیار مسلّم گرداند و او را در مقر عز خویش ممکّن (متمکن) بنشاند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216). گر مرا در پرده راهستی دمی محرم او زحمت اغیارمی. عطار. چون عُمَر اغیار او را یار یافت جان او را طالب اسرار یافت. مولوی. روا باشد که چند روزی بشهر اندرآئی... پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. (گلستان). بیک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد. سعدی. حدیث عشق تو با کس نمیتوانم گفت که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار. سعدی. بچشم کوته اغیار درنمی گنجد مثال چشمۀ خورشید و دیدۀ خفاش. سعدی. دوست دارم که دوست ندارد جز من حیف باشد که تو در خاطراغیار آیی. سعدی. سعدی سخن یار چه گوئی برِ اغیار هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. سعدی. چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی. سعدی بخویشتن نتوان رفت سوی دوست کانجا طریق نیست که اغیار بگذرد. سعدی. گر نیم از ناکسان از من کسان را عار چیست دوست دشمن آشنا بیگانه یار اغیار چیست. کاشی (از آنندراج)