جدول جو
جدول جو

معنی مغدیه - جستجوی لغت در جدول جو

مغدیه
(مَ دی یَ)
بورانی. (مهذب الاسماء). بورانی بادنجان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغد. (معنی اول) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهدیه
تصویر مهدیه
(دخترانه)
مؤنث مهدی، عروس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مغنیه
تصویر مغنیه
زن مغنّی، آوازه خوان، مطرب، سرود گوینده
فرهنگ فارسی عمید
(مَدْ / مُدْ / مِدْ یَ)
دشنه. (منتهی الارب). شفره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). سکین. (متن اللغه). ج، مدی ̍، مدی ̍، مدی ̍، مدیات، مدیات، قبضۀ کمان. (منتهی الارب) : مدیهالقوس، کبدها. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ دی یَ)
غداه. ج، غدیات، غدایا، یا اینکه غدایا را تنها با عشایا، برای رعایت ازدواج کلام آورند و گویند: انی لاّتیه بالغدایا و العشایا. (اقرب الموارد). رجوع به غدایا شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَیْ یَ)
تصغیر غداه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
کلمه ای که به استماع آن جبین خوی آرد. ج، مندیات. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای که به شنیدن آن پیشانی خوی آورد و عرق کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رسواکننده قول باشد یا فعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شرم آور. مایۀ شرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَءْ / مَ رَءْ)
دهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نام قریه ای به شام از عمل اردن و شراب مقدی منسوب بدانجاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و مقد و مقدی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
شهری است در شمال افریقا، آن را عبیداﷲ مهدی مؤسس سلسلۀ فاطمی بنا کرد در سال 303 هجری قمری میان آن و قیروان از سوی جنوب دو منزل است. (یادداشت مؤلف). مهدی به سال 308 درآن سکنی گزید و شهر به نام خود او خوانده شد. این شهر در ساحل دریای روم بود و با باره ای بلند و موضع آن را چون کف دست متصل به زند دانسته اند:
بسته عدو را دست پس چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه.
منوچهری.
شهری است بزرگ برکران دریای روم نهاده و به حدود قیروان پیوسته است.جایی بانعمت است و اندر وی بازرگانان بسیارند. (حدود العالم). و در پهلوی آن (قیروان) مهدیه است که مهدی از فرزندان امیرالمؤمنین حسین بن علی رضی اﷲ عنهما ساخته است بعد از آنکه مغرب و اندلس گرفته بود و بدین تاریخ به دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و لیکن پای نگیرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 51)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
عطا و بخشش و انعام. (ناظم الاطباء) ، عروس. (آنندراج). عروس فرستاده شده به خانه شوهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ / مُ یَ)
امراءه مکدیه، زن که کسی جماع آن نتواند و قادر نشود بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج). رتقاء. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به رتقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
کمان به سریشم چسبانیده. (آنندراج). به معنی مغروّه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مغروه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث مغری: ادویۀ مغریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : داروهای مغریه به کار دارند، چون صمغ و گل ارمنی و لعابها و غذاهای لزج چون پایچه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به مغری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
آن زن که شویش به غزو شده باشد. (مهذب الاسماء) : امراءه مغزیه، زن که شوی او با دشمن جنگ کرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقه مغزیه، شتر ماده که مدت حمل او که یک سال است درگذشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که از مدت حمل او که یک سال باشد یک ماه گذشته باشد و گویند از یک سال تجاوز کرده و هنوزنزائیده باشد. (از اقرب الموارد) ، اتان مغزیه، ماده خری که پس انداخته باشد بچه آوردن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ما ترک من ابیه مغداه و لامراحه، یعنی نگذاشت از پدر خود مشابهتی. (منتهی الارب). مغدی ̍. یقال فلان ما ترک من ابیه مراحه و لامغداه، یعنی فلان در همه چیز مشابه پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ رَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج). لیله مغدره، شب تاریک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ابر اندک بارنده. (منتهی الارب) (آنندراج). سماء مغبیه، آسمان اندک بارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَنْ نی یَ)
زن مطرب و آوازخوان. (ناظم الاطباء). زن خواننده. قینه. ج، مغنیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنی و مدخل قبل شود
تأنیث مغنّی. ج، مغنیات. (از اقرب الموارد). زن سرودگوی و غناکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ / مُ عَدْ دی یَ)
به لغت اهالی مراکش رمث و چوبهای به هم بسته که بر آن نشسته از آب عبور کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدْ دی یَ)
منسوب به گروه معدّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معد شود، لبسه معدیه، جامۀ خشن و درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان گورائیم است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 18 کیلومتری جنوب اردبیل واقع است و 335 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کسی را چاشته دادن. (زوزنی). چاشت دادن. (تاج المصادر بیهقی). چاشت خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغدی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ غذاء، بمعنی طعام چاشت خلاف عشاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). چاشتها یعنی طعامها که بچاشت خورند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ دا)
جای آمد شد کردن در پگاه. (ناظم الاطباء) ، فلان ماترک من ابیه مغدی و لامراحاً، یعنی فلان در همه چیز مشابه به پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغذیه
تصویر مغذیه
مغذیه در فارسی مونث مغذی: خوراکی مونث مغذی
فرهنگ لغت هوشیار
مغنیه در فارسی مونث مغنی بنگرید به مغنی مونث مغنی زن خواننده و سرود گوینده، جمع . مغنیات مغانی
فرهنگ لغت هوشیار
مادیت در فارسی پارسی تازی گشته ماتکیک، ماتک گروی لاتینی تازی گشته گیاه برهوه (برهوه صابون) مونث مادی: امورمادیه
فرهنگ لغت هوشیار
رامشگر، سرودخوان، سرودگو، مطربه، نوازنده (زن)
فرهنگ واژه مترادف متضاد