جدول جو
جدول جو

معنی مغدان - جستجوی لغت در جدول جو

مغدان(مَ رِ)
دهی از دهستان خبر است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 218 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
مغدان(مَ)
نام بغداد. (منتهی الارب) (آنندراج). بغداد. (اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی ص 74). لغتی است در بغداد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میدان
تصویر میدان
محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر،
زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی،
کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ،
مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار،
مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید،
محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل،
میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
بسیارخشم از مرد و زن یا پیوسته خشم. (منتهی الارب). رجل مغداد، مرد بسیار خشم و پیوسته در خشم، و چنین است امراءه مغداد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدْدا)
جای دفتۀ (کذا) زین از هر دو پهلو. (منتهی الارب ذیل ’ع دد’). دوپهلوی انسان و جز انسان و گویند جای دو پای سوار براسب که شامل است بر فاصله رأس دو کتف اسب تا قسمت عقب شکم آن. (از اقرب الموارد ذیل معد). آنچه میان سر دو کتف است تا مؤخر شکم آن. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل معدان، مرد فراخ معده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن جواس بن فروه بن سلمه بن المنذر المضرب السکونی کندی. (متوفی در حدود 30 هجری قمری). از شعرای مخضرمین است. نصرانی بود و در ایام عمر بن خطاب اسلام آورد و در کوفه اقامت گزید. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 181). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غُلْ)
دهی از دهستان اوجارو که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 238 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ما ترک من ابیه مغداه و لامراحه، یعنی نگذاشت از پدر خود مشابهتی. (منتهی الارب). مغدی ̍. یقال فلان ما ترک من ابیه مراحه و لامغداه، یعنی فلان در همه چیز مشابه پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مصد و مصد. (ناظم الاطباء). رجوع به مصد شود، جمع واژۀ مصاد. (ناظم الاطباء). (منتهی الارب). جمع واژۀ مصاد، به معنی پشتۀ بلند بالای کوه. (آنندراج). رجوع به مصاد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
جنبیدن و شادمانی نمودن. ملد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جنبیدن شاخه و میوۀ آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وغد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وغد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
دهی از دهستان بویراحمد، سردسیراست و در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ / می)
عیش فراخ خوش، صفحۀ زمین بی عمارت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن، چون سواری و گشت زمین فراخ، چارپای را لاغر می کند لهذا میدان گفتند چنانچه مضمار از ضمر مأخوذ است و ضمر به معنی لاغر میان شدن است و بعضی نوشته اند که میدان، به فتح، فارسی و میدان به کسر، معرب آن است. (از غیاث). میدان فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 315). میدان در اصل پارسی بود و اعراب بر آن جمع بسته میادین گویند چنانکه فرمان را فرامین گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بی شبهه این کلمه فارسی است، چه از طرفی علمای لغت و اشتقاق در حرکات و وزن و اصل و معنی آن اختلاف دارند و این اختلاف بیشتر از اوقات نشانۀ دخیل بودن لغت است در زبان عرب از جمله المیدان بالفتح و یکسر و هذه عن ابن عباد قال ابن القطاع فی کتاب الابنیه اختلف فی وزنه فقیل فعلان من ماد یمید اذا تلوی و اضطرب و معناه ان الخیل تجول فیه و تتثنی متعطفه و تضطرب فی جولانها و قیل وزنه فعلان من المدی و هوالغایه لان الخیل تنتهی فیه الی غایاتها من الجری و الجولان و اصله مدیان فقدمت اللام الی موضع العین فصار میداناً کما قیل فی جمع باز بیزان و الاصل بزیان و وزن باز فلع و بیزان فلعان، و قیل وزنه فیعال من مدن یمدن اذا اقام فتکون الباء و الالف فیه زائدتین و معناه ان الخیل لزمت الجولان فیه و التعطف دون غیره... و از طرف دیگر می بینیم این کلمه در حال جمود مانده است در عربی و حال آنکه این زبان از گوهر تجوهر اجسام و از فرزین تفرزیت می سازد و آن را به فرازنه جمعمی بندد همان طور که مرزبان را به مرازبه، و باز می بینیم که معانی که به آن می دهند تجسمی است و نیز در اشعار جاهلیت و قرآن این کلمه نیامده است و هم مسیر این کلمه تقریباً از بغداد تا اقصی بلاد ماوراءالنهر می باشد که مسیر تاریخی ایرانیان است یعنی این کلمه در محلات و قراء و بلاد این اعلام و اسماء خاصه است در صورتی که در بلاد عربیه این اسم نیست و باز بر خلاف در لغت فارسی مرکباتی از قبیل میداندار و میدانداری از این کلمه آمده است و هم معانی این کلمه در فارسی متعددو در عربی منحصر است. اما شاید گفته شود عربی نبودن این کلمه اگر به ادله صحیح است دلیل فارسی بودن آن چیست و شاید از زبانی دیگر باشد، دلیل آن واضح است وآن این که در سایر زبانها این کلمه مستعمل نیست. و مثل ’قد جعل احدی اذنیه بستاناً و الاخری میداناً’ مولد است. (یادداشت مؤلف). باهه. عرصه. پهنه. فسحت. (یادداشت مؤلف). هر جای فراخ پهن و برابر و بی عمارت و پهنه. (ناظم الاطباء) : سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
جایی در او چو منظره عالی کنم
جایی فراخ وپهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
- میدان اخضر، کنایه از آسمان است:
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندرین میدان اخضر.
ناصرخسرو.
- میدان خاک، کرۀ زمین. (ناظم الاطباء). کنایه از کرۀ خاک و زمین است. (آنندراج). زمین. زمی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، جسد و قالب آدمی و دیگر جانوران. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- میدان خاکی، کنایه است از زمین که جهان خاکی است.
- میدان عاج، کنایه از ورق کاغذ سفید است. (برهان) (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 285). ورق کاغذسپید. (ناظم الاطباء).
- میدان فراخ، زمین. زمی. میدان خاک. میدان خاکی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، کنایه از وسعت و فراخی عیش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
- امثال:
میدان آرزو فراخ است.
، جنگ جای. کارزارگاه و نبردگاه. (ناظم الاطباء). فاصله میان دو لشکر که در آن جنگ کنند. مجموع لشکرگاه دو طرف و محل جنگ ایشان. عرصۀ کارزار. رزمگاه. ناوردگاه. ناوردگه. رزم جای. جنگ جای. رزمگه. میدان جنگ. دشت نبرد. دشت کین. عرصۀ کین. حربگاه. (یادداشت مؤلف) :
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید بلخی.
دلت داد کو را بکشتی همی
به میدان ابا او بگشتی همی.
فردوسی.
به میدان بدی بیشتر بارگاه
پیاده برفتی بر او سپاه.
فردوسی.
همی گشت باهر دو تن پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 299).
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است.
معزی.
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی.
خاقانی.
اقطاع این سواد ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب.
خاقانی.
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند.
خاقانی.
فلک با او به میدان کندشمشیر
بگشتن نیز گه بالا و گه زیر.
نظامی.
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت میدان میگریزد کوبکو.
مولوی.
اول کسی که اسب میدان دوانید آن پسر بود. (گلستان).
به میدان اظهار مردانگی
بنزد خردمند مرد آن بود
که نارد به یاد آنچه ناید بکار
خود از حسن اسلام مرد آن بود.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 373).
کمیت قله نژادت که داغ جم دارد
سبک در آر به میدان و گرم گردانش.
سلمان ساوجی (دیوان ص 146).
نقره خنگ صبح را درتاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان درفکن.
سلمان ساوجی.
- امثال:
مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. (امثال و حکم دهخدا).
- میدان خالی یافتن، میدان رااز حریف خالی یافتن، حریف نداشتن. به سبب نبودن رقیب و حریف قوی میدانداری و قدرت نمایی کردن: یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163).
، توسعاً کارزار و نبرد. (ناظم الاطباء). به معنی جنگ است. (شعوری ج 2 ورق 357) :
فرامرز را گفت گرگین گو
کز ایران به میدان برزو تو رو.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
همه بزم و میدان بدی کار اوی
چو طوس و چو رستم بدی یار اوی.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری.
سعدی.
، عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. ج، میادین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی مشهور که عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی باشد عربی است. (برهان). اسپریس و عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. (ناظم الاطباء). سپریس. ج، میادین. (مهذب الاسماء). زمین گشاده ای که در آن گوی و چوگان و پهنه و مانند آن بازند یا اسب ریاضت دهند. (یادداشت مؤلف). میطان. (دهار). جای اسب تاختن. مضمار. (دهار) (یادداشت مؤلف). جای چوگان بازی:
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو.
فردوسی.
همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.
فردوسی.
به میدانی که نزدیک این صفه بودچوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- میدان اسفریس، میدان چوگان و اسب دوانی. میدان اسپریس. (یادداشت مؤلف).
، آنجا که پهلوانان کشتی گیرند در فضای گشاده و بی سقف. (یادداشت مؤلف) ، عرصۀ گشاده در جایی که اطراف آن خانه ها یا دکانهاست. (یادداشت مؤلف) :
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاهی فراخ.
فردوسی.
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پراز باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جوان.
فردوسی.
باد میدان تو ز محتشمان
چون به هنگام حج رکن حطیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 382).
امیر مثال داده بود وخط بر آن کشیده تا دهلیز و میدانها و جز آن... (تاریخ بیهقی چ ادیب). پس از مجلس بار برنشست به میدانی که نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). به نشابور شادیاخ را نگاه باید کرد با درگاه و میدان که وی کشیده بخط خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی) ، عرصه های فراخ در شهرها که در آن ستور و سبزی وکاه و هیزم و زغال و گندم و جو و میوه و امثال آن فروشند.
- میدان سبزی، آنجا که میوه و سبزی و تره بار فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان کاه فروشها، آنجا که کاه فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان گندم، آنجا که غلات و حبوب فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان مال فروشها، آنجا که ستور فروشند. (یادداشت مؤلف).
، مسافت یک میدان راه یا یک میدان اسب، آن قدر از مسافت که اسب به تک تواند پیمود بی ماندگی. (یادداشت مؤلف) ، ربع طول مسافت یک فرسنگ است. (یادداشت مؤلف) ، آن اندازه از مسافت که شیئی پرتاب شده به قوت تواند پیمود.
- میدان گلولۀ توپ، برد توپ.
، فضایی که نیرویی چون مغناطیس و غیره تأثیر در آن خواهد داشت و فعل و انفعالاتی در آن فضا تواند کرد.
- میدان مغناطیسی، (اصطلاح فیزیکی) فضای مجاور آهن ربا را گویند که در آن قوه مغناطیسی وجود دارد.
، (اصطلاح جواهرفروشی) به اصطلاح جواهریان طول و عرض یاقوت و زمرد و امثال آن. (آنندراج) (از غیاث) :
نمی آید به چشم همت ما سبزه گردون
به چشم تنگ انجم این زمرد تنگ میدان است.
سالک یزدی.
، دوران. دوره. عمر. دوران کامرانی و پیروزی. نوبت.
- میدان بسرآمدن، کنایه از عمر به آخری رسیدن باشد. (برهان). عمر به آخر رسیدن. (ناظم الاطباء). آخر شدن عمر است. (از آنندراج) (انجمن آرا). دوران عمر و کامرانی بسر رسیدن.
- ، کنایه از قایم شدن قیامت است. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- میدان خلفاء، نزد اهل اخبار ازسنۀ بیست الی بیست و چهار هجرت باشد. (یادداشت مؤلف).
، قسمتی از قلم که ببرند و تراشند برای نوشتن، و زبان قلم نوک این میدان است. آن قسمت از قلم که اریب برند تا نوک پدید آرند. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه مقام شهود معشوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مرکب از می + دان، پسوند ظرفیت چنانکه گلدان، جای گل وشمعدان، جای شمع. ظرف و آوند شراب و پیالۀ شرابخواری. (از شعوری ج 2 ورق 357) (از ناظم الاطباء). ظرف و اوانی شراب را گویند. (برهان). در فارسی به معنی ظرف می است و ظرف و آنیۀ شراب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
محلتی به نیشابور که بدانجا گروهی از فضلا منسوبند. از آن جمله است میدانی صاحب کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال. رجوع به میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مید. (ناظم الاطباء). رجوع به مید شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وغد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وغد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان:
یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
حنظله.
که مردی ز مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
به مردان توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت:
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
- مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام عمارتی بود بسیار عالی و در زمان خلفا فرودآوردند. (برهان قاطع). کوشکی است به صنعای یمن. (منتهی الارب). نام قصری معروف و مشهور در یمن، گویند هفت سقف داشته و در میان هر دو سقف چهل ستون، و در زمان خلفا آن را فرودآوردند، و صاحب برهان به فتح غین گفته، ولی به ضم اصح است. اگرچه فارسی مانند است، ولی عربی است. (منتهی الارب) (انجمن آرا) (آنندراج). این قصر بدست حبشیان به سال 525 میلادی ویران شد. (از اعلام المنجد). در سفرنامۀ ناصرخسرو چ مجتبی مینوی ص 3 آمده است: قصر غمدان در یمن است، بشهری که آن را صنعا گویند، و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آنجا گویند که خداوند آن قصر پادشاه همه جهان بوده است، و گویند که در آن تل گنجها و دفینه های بسیار است و هیچکس دست بر آن نیارد بردن، نه سلطان و نه رعیت - انتهی. و حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب چ لیدن ص 263 آرد: قصر غمدان که از معظمات و منزهات عمارات جهان بوده در صنعا بوده است و بر درگاهش نوشته بودند: و لقد علمناه ان لا تخلد ولکن علمناه اخرج ساعه. عثمان آن را خراب کرد - انتهی. و در تجارب السلف آمده: غمدان کوشکی بود در یمن که در همه جهان نظیر نداشت و حاجیان چون از حج بازگشتندی به تفرج ونظارۀ آن کوشک رفتندی و تعجبها نمودندی و گفتندی این از خانه مکه نیکوتر است، عثمان گفت تا آن را ویران کردند تا بیش هیچ بنا را بر بنای خانه کعبه تفضیل ندهند. (از حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ مینوی ص 3). خواندمیر در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 621 آرد: و از غرایب صنعاء قصر غمدان است که بعضی از تبابعۀ یمن آن رابنا کرده اند. و یک رکن آن خانه زرد و دیگری سفید و دیگری سرخ و دیگری سبز بوده است، و در عجایب البلدان مذکور است که غمدان آن قدر ارتفاع داشت که در وقت طلوع آفتاب طول سایه آن بسه میل میرسید، و سقف آن خانه از یک پاره سنگ رخام ترتیب داده بودند و بر هر رکنی از ارکان اربعۀ آن صورت شیری تصویر کرده و چون باد بر آن خانه وزیدی از آن تمثالها آواز شیر مسموع شدی. گویند که عثمان بن عفان رضی اﷲ عنه در زمان خلافت خود به هدم قصر غمدان فرمان داد. بعضی از اهل کیاست باوی گفتند که بر کتابۀ آن قصر این کلمه مکتوب است: اسلم غمدان ان هادمک مقتول، و ایضاً طایفه ای از کاهنان میگفته اند که ویران کننده غمدان، البته به قتل خواهد رسید، پس مناسب آن است که از سر انهدام آن بنا درگذری. عثمان این سخن را بسمع قبول جا نداد و آن قصررا ویران کرد. بعد از اندک زمانی کشته شد - انتهی. و در معجم البلدان آمده: بعضی کلمه غمدان را مصحف کرده عمدان به عین مهمله گفته اند. و غمدان رواست که جمع غمد باشد که بمعنی پوشش است، مانند: ذئب و ذؤبان. و این قصر نسبت به قصرها و بناهای دیگر مثل پوشش بود. گویند: لیشرح بن یحصب خواست که قصری میان صنعاء و طیوه بسازد بنایان و معماران را احضار کرد. آنان برای اندازه گیری ریسمان کشیدند مرغی بر آن نشست و آن را برد. به دنبال مرغ رفتند تا آنکه در محل غمدان آن را انداخت. لیشرح گفت: قصر را در همین جا بسازید، پس به چهار وجه آن را ساختند: سفید، سرخ، زرد و سبز، و در اندرون آن قصری با هفت سقف بنا کردند میان هردو سقف چهل ذراع فاصله بود. و در بالای آن قصر خانه ای از رخام رنگین ساختند و در آن چراغها ترتیب دادند. هنگامی که چراغها روشن میشدند همه قصر از بیرون بسان برق میدرخشید، و کسی که از دور می نگریست می پنداشت که برق یا باران است، و بعضی گفته اند قصر غمدان را سلیمان بن داود (ع) ساخته است. وی به شیاطین امر داد تا برای بلقیس سه قصر در صنعاء بسازند، و آنها غمدان، سلحین و بینون بودند - انتهی. و رجوع به معجم البلدان، منتهی الارب، قاموس الاعلام ترکی، الحلل السندسیه ج 1 ص 194، تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 91، مجمل التواریخ و القصص ص 157 و 287، ترجمه محاسن اصفهان ص 116 والعقد الفرید چ مصر ج 1 ص 268 و 269 شود:
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده ست نه غمدان و نه صنعا.
ناصرخسرو.
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ده کوچکی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، الصبی یبغش الیه، یعنی می زارد به او و آمادۀ گریستن است. (منتهی الارب) ، پیدا آمدن گرد هوا در روزن از آفتاب، یقال: یبغش الهباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ مُدْ دا)
نیام شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شمشیر. غمد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسر سرخاب بن باو از آل باؤ و از ملوک طبرستان و پدر اسپهبد شروین است و مدت بیست سال حکومت داشته است در قرن دوم هجری. (حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 417)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرکّب از: غم + دان، پسوند مکان، جایگاه غم، کنایه از دنیا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی است به بخارا. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرغدانی. آشیانۀ مرغان. جای مرغ. خانه ای که برای نگاهداری مرغ کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از خانه یا وثاقی کوچک و بد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مرغدانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزان و آراسته. (منتهی الارب مادۀ ’زی ن’ (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ستوری که به اندک علف فربه شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رجل مبدان مبطان، سمین ضخم البطن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع امرد است به معنی کودکان ساده رو. (غیاث اللغات). در فرهنگهای عربی جمع امرد، ’مرد’ آمده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از میدان
تصویر میدان
صفحه زمین بی عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردان
تصویر مردان
پهلوانان، دلیران و شجاعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدان
تصویر غمدان
کاخ هفت نامه کاخی در یمن نیام شمشیر جایگاه غم غمخانه، دنیا جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدان
تصویر غدان
چوب رختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
((مِ))
پهنه زمین، عرصه، محوطه ای که چند خیابان بدان وصل می شود، فلکه، جمع میادین، زمین یا محوطه بازی و مسابقه
فرهنگ فارسی معین
زمین مسابقه، زمین بازی، ساحت، عرصه، فضا، گستره، محوطه، جولانگاه، صحنه، معرکه، رزمگاه، مصافگاه، زمینه فعالیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد