جدول جو
جدول جو

معنی معونت - جستجوی لغت در جدول جو

معونت
کمک کردن، مساعدت، یاری
تصویری از معونت
تصویر معونت
فرهنگ فارسی عمید
معونت
یاری کردن کمک کردن، یاری مدد
تصویری از معونت
تصویر معونت
فرهنگ لغت هوشیار
معونت((مَ نَ))
کمک کردن، یاری کردن
تصویری از معونت
تصویر معونت
فرهنگ فارسی معین
معونت
یاری، کمک، مدد، امداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معاونت
تصویر معاونت
به یکدیگر کمک کردن، یاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مئونت
تصویر مئونت
خرج، هزینه، رنج، محنت، لوازم معیشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
سست شدن، احمق شدن، بیهودهگو شدن، خودآرایی
فرهنگ فارسی عمید
(رُ نَ)
نادانی و کم عقلی. (ناظم الاطباء). نادانی. (غیاث اللغات). ابلهی. بلاهت. حماقت. (یادداشت مؤلف). رجوع به رعونه شود، خودبینی. خودخواهی. (فرهنگ فارسی معین). غرور و تکبر. (از آنندراج) :
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی.
منوچهری.
من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). از طاهر جز شرابخواری و رعونت دیگر کاری برنیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). اعرابی بیامد شیطان جوانی را مطیع شده در خمار خمر جاهلیت دامن رعونت بر بساط تجربت کشیده. (تاریخ بیهق ص 203).
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چه کار.
نظامی.
خواتین و... با رعونت جوانی چون وفود شادمانی در خرامیدند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
بزیر پای نهادیم و پای بر سرهستی.
سعدی.
یکی دعا کنمت بی رعونت از سر صدق
خدات در نفس آخرین بیامرزاد.
سعدی.
تا خفض جناح تو شود و نتن مولویت و رعونت از تو بیرون رود. (مزارات کرمان ص 3).
نگردد عقده های من چرا هر روزمشکل تر
که چون سرو از رعونت دست دایم بر کمر دارد.
صائب (از مجموعۀ مترادفات).
، نرمی و سستی. (ناظم الاطباء) (ازغیاث اللغات). نازکی و سستی. (لغت محلی شوشتر نسخۀخطی کتاب خانه مؤلف). نازکی. (از دهار). استرخاء. سستی. (یادداشت مؤلف) ، سرکشی. (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) ، خودآرایی و زینت. (غیاث اللغات). خودآرایی. (فرهنگ فارسی معین). خویشتن آرا شدن. (آنندراج). رجوع به رعونه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
استخوان پیوندپذیرفتۀ بازشکسته. (منتهی الارب). استخوان پیوندپذیرفته بعد شکسته. (آنندراج). استخوان شکسته شده بعد از پیوند پذیرفتن. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معونه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / مَعْ وَ نَ / مَعْ وُ نَ)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ / وِ نَ)
دستگیری و مددگاری و یاوری. (ناظم الاطباء). یاری. یاریگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرغان به معاونت... او قویدل گشتند. (کلیله و دمنه). در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت. (کلیله و دمنه). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روانداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). سلام و خدمت دوستدار به مجلس اسمی... فرماید رسانیدن و در باب تحصیل مراد و مرام از آن مجلس معاونتی طلبیدن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 277).
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می دهد دریاب.
سعدی.
و رجوع به معاونه شود.
- معاونت در جرم، (اصطلاح حقوق) تحریک عامل اصلی جرم و یا کمک در تهیۀ مقدمات یا در لواحق جرم با علم و تسهیل در اجرای آن و بطور کلی کمک عالمانه به مباشر جرم از طرف غیرمباشر مثلاً اگر کسی مال مسروق را از سارق عالماً گرفته و مخفی کند این کمک که در لواحق جرم سرقت به عمل آمده مصداق معاونت در جرم است. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب ’معاون جرم’ ذیل معاون شود.
- معاونت کردن، یاری کردن. کمک کردن:
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم.
سعدی.
- معاونت نمودن، معاونت کردن. یاری کردن. کمک کردن: او را بخواند تا ولایت بدو تسلیم کند و در جواب خصم استخلاص ملک او را مدد دهد و معاونت نماید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 260).
، مقام کسی که در وزارت خانه یا ادارۀ مادون وزیر یا رئیس است. مقام معاون. و رجوع به معاون شود
لغت نامه دهخدا
لوازم معیشت از نفقه، خرج هزینه: راهها از متسلطان ایمن گشته کاروانها از اطراف و نواحی بی زحمت مئونت باج بدرقه می آیند، بار ثقل، رنج محنت، جمع مئونات (مونات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاونت
تصویر معاونت
یاری، دستگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معونه
تصویر معونه
معونت در فارسی یاریگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
نادانی و کم عقلی، ابلهی، حماقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعونت
تصویر رعونت
((رُ نَ))
خود پسندی، خودآرایی، کم عقلی
فرهنگ فارسی معین
نیابت، مددکاری، یاری، کمک، هم دستی، شرکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یاری کردن، کمک نمودن، امداد کردن، مدد رساندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمک رسانی، پشتیبانی می کند
دیکشنری اردو به فارسی