جدول جو
جدول جو

معنی معمرط - جستجوی لغت در جدول جو

معمرط
(مُ عَ رِ)
لص معمرط، دزد که هرچه یابد بدزدد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمر
تصویر معمر
(پسرانه)
طویل العمر و مسن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معمر
تصویر معمر
کسی که عمر دراز کرده، سالخورده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رِ)
خرمابن غوره برافتاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خرمابنی که غوره افکندن عادت وی باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتری که سریع رفتن و پیش افتادن عادت وی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
ابن عباد سلمی رئیس معمریه فرقه ای از معتزله است. (بیان الادیان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکنی به ابوعمرو و از طبقۀ ابوالهذیل، به روزگار رشید می زیست متوفی به سال 220 ه. ق. (از حاشیۀ ترجمه الفرق بین الفرق بغدادی ص 154). و رجوع به معمریه و اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 190 شود
ابن راشد الازدی الحدانی، مکنی به ابی عروه (95-153 هجری قمری) از مردم بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه بود. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1958). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
منزل فراخ با آب و گیاه. (مهذب الاسماء). منزل بسیار آب و گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منزل بسیار آب و گیاه و مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ)
طویل العمر و مسن. (آنندراج). آنکه عمر زیاد کرده باشد. دارای عمر بسیار. (ناظم الاطباء). سخت سالخورده. بسیارسال. دراززندگانی. آنکه سن بسیار دارد. ج، معمرین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم. (قابوسنامه).
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
زپادشاهان این دو معمر آتش و آب.
مسعودسعد.
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد.
خاقانی.
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.
خاقانی.
جاویدعمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است.
خاقانی.
- معمر ساختن، عمری دراز به کسی بخشیدن:
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کو را معمر ساختند.
خاقانی.
، معمور. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 113). آباد. آبادان:
زی خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر.
ناصرخسرو.
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام.
فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی).
به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر
به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم.
فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی).
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یا رب چو کعبه دار عزیز و معمرش.
خاقانی.
، سعادتمند و خجسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مِ)
آبادکننده و جایی را مسکون نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
بنی عمرط، نام بطنی است از کنده از قحطانیه، منسوب به عمرطبن غنم. (از معجم قبائل العرب از تاج العروس)
(بنی...، نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی، از زید بن کهلان، از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ / عُ رُ)
دراز. (منتهی الارب). مرد دراز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ رَ)
درازسر: رجل مسمرطالرأس، مرد درازسر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
محمد بن احمد نحوی، مکنی به ابوالعباس (متوفی 300 هجری قمری) از علمای نحو از شاگردان زجاج بوده. وی شعر نیز می گفته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ)
معمر بودن. طول عمر. درازی زندگانی:
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات ترا معمری.
خاقانی.
و رجوع به معمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ / مَ مَ)
ابومنصور محمد بن عبدالله وزیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق. رجوع به بیست مقالۀ قزوینی و تاریخ ادبیات دکتر صفا چ 1 ج 1 ص 321 و نیز رجوع به ابومنصور بن عبدالرزاق طوسی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رِ)
موی از پی یکدیگر افتاده و ساقطشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ رَ)
مضمرطالوجه، مرد ترنجیده و در کشیده روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رَ)
رجل مصمرطالرأس، مرد درازسر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ رِ)
لص متعمرط و معمرط، دزدی که هر چه یابد بدزدد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
موی افتنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افتاده موی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمرط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معمر
تصویر معمر
آنکه عمر زیاد کرده باشد، دراز زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمر
تصویر معمر
آبادان، معمور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمر
تصویر معمر
((مُ عَ مَّ))
سالخورده، کسی که عمر طولانی کرده
فرهنگ فارسی معین
اسم پیر، جاافتاده، ریش سفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن
متضاد: جوان، کم سال
فرهنگ واژه مترادف متضاد