جدول جو
جدول جو

معنی معلوجاء - جستجوی لغت در جدول جو

معلوجاء(مَ)
جمع واژۀ علج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسم جمع علج. (اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معلومات
تصویر معلومات
مجموعۀ آگاهی ها و اطلاعات
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ عبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شاه ملجاء، گوسفندی که پاره ای از او سفید بود و پاره ای سیاه. (مهذب الاسماء). چیزی که سفیدی و سیاهی داشته باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَءْ)
پناگاه. ج، ملاجی ٔ. (مهذب الاسماء). اندخسواره. (دهار). پناهگاه. (ترجمان القرآن). پناه جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جای پناه مأخوذ از لجاء که به معنی پناه گرفتن است. (غیاث) (آنندراج). معقل. ملاذ. حصن. ج، ملاجی ٔ. (از اقرب الموارد). پناه. معاذ. مأوی. کهف. موئل. محجاء. مناص. محکد. ملتحد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لو یجدون ملجاء او مغارات او مدخلاً لوّلوا الیه و هم یجمحون. (قرآن 57/9).... وظنوا ان لا ملجاء من اﷲ الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان اﷲ هو التواب الرحیم. (قرآن 118/9). استجیبوا لربکم من قبل ان یأتی یوم لا مردّ له من اﷲ ما لکم من ملجاء یومئذ و ما لکم من نکیر. (قرآن 47/42).
تویی ز محنت ایام کهف ملجاء او
ازآن دعای تو او را چو ورد یاسین است.
ابوالفرج رونی.
سایه دار است و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست.
مسعودسعد.
ملجاء سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد.
مسعودسعد.
صدرش ز عطا مقصد سخنور
دستش ز سخا ملجاء ثناخوان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 402).
در تو کعبۀ فخر است و قبلۀ اقبال
دل تو مرکز دین است و ملجاء اسلام.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 353).
فقیه امت و صدر هدی و ملجاء دین
نظام شرع و بر اطلاق امام روی زمین.
عثمان مختاری (ایضاً ص 385).
پس شود ملجاء هزیمت او
در جفامنشاء غنیمت او.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 33).
تا ندارد به غیر یار نظر
ملجأش او بود به خیر و به شر.
سنائی (ایضاً ص 33).
حجهالحق عالم مطلق وحیدالدین که هست
ملجاء جان من و صدر من و استاد من.
خاقانی.
پسر در قلعه که در عهد سیمجوریان ملجاء ایشان بود و ذکر آن در سابقه ایراد کرده آمده است متحصن شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343). به حکم آنکه ملاذی منیع از قلۀ کوهی به دست آورده بودند و ملجاء و مأوای خود کرده. (گلستان).
بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم درتو گریزم ار گریزم.
(گلستان).
افضل و اکمل جهان، ملجاء و مرجع ایران محب الاولیاء صاحب السعید محمد بن الجوینی... (اوصاف الاشراف). همیشه ملجاء و پناه اهل دین و دولت باد. (تاریخ قم ص 4). و رجوع به ملجا شود.
- ملجاء الامه، پناهگاه امت. پناهگاه مردمان: ملجاء الامه جلال الملک. (سندبادنامه ص 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَءْ)
به ستم به کاری داشته. مجبور. مضطر. درمانده. ناچار. ناگزیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به خدمت و مراعات تو ملجاء تواند بود و هم به حکم و فرمان تو ملجم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 150). و رجوع به الجاء شود.
- ملجاء شدن، ناگزیر شدن. مضطر شدن. ناچار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملجاء کردن، ناگزیر کردن. مجبور کردن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شک و شبهه. یقال: ما فی صدری لوجاء و لاحوجاء و ما فیه حوجاء و لا لوجاء و لا حویجاء ولا لویجاء، یعنی نیست مرا حاجتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام اسب عامر بن جوین طائی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پشته و تپه ای است در مقابل هر دو کوه طی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). تپه ای است در مقابل دو کوه طی ٔ، یعنی اجاء و سلمی ̍. و آن در اصل نام زنی بود که بر این کوه نهاده شد و داستان آن در معجم البلدان (مادۀ أجاء) آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ جا)
جمع واژۀ علج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ رِ صَ)
ناحیه ای است از نواحی دمشق و قریه ها دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَءْ)
پناهگاه و جای پناه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود، پناه. (نصاب الصبیان). پشت و پناه. و رجوع به ملتجا شود، نگهبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
پناه گرفتن به کسی. (تاج المصادربیهقی). پناه گرفتن. (صراح). لجاء. پناه گرفتن. (ناظم الاطباء). التجاء. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
از ’م ع ک’، گرد و غبار، بانگ و غوغا، بدی و گویند وقعوا فی معکوکاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معلوله مؤنث معلول. رجوع به معلول شود.
- معلولات اربعه (اصطلاح فلسفی) ، چهار معلول. مقابل علل اربعه. معلولات اربعه عبارتند از: 1- مصنوعات بشرحیوانی. 2- مصنوعات طبیعی که معادن و نبات و حیوان باشد. 3- مصنوعات و موجودات نفسانی بسیطه که افلاک و کواکب و عناصر اربعه باشند. 4- موجودات روحانی الهی که هیولی و صورت مجرده و نفس و عقل باشد. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معلولات قاهره، مراد انوار قاهره است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معلومه تأنیث معلوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزهای دانسته شده و علوم. (ناظم الاطباء) : خلاقی که معلومات مبدعات فطرتش از کمال قدرت او یک داستان است. (جهانگشای جوینی). دریغ از شما که معلومات خود را به مجهولات ارباب غرض مشوب می سازید. (میرزاتقی صاحبدیوان علی آباد).
- الایام المعلومات، ده روز ذی الحجه. (منتهی الارب). ده روز ذی حجه که حاجیان حج می کنند. (ناظم الاطباء). دهۀ اول ذی الحجه و آخر آن روز قربان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ عیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع عیر است. معیورا. (از اقرب الموارد). رجوع به عیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین سلم ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : أرض مسلوماء، زمینی که درخت سلم (عضاه) در آن بسیار روئیده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ)
سوگند خوردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حلف. محلوفه. (منتهی الارب). محلوف. رجوع به محلوف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوجاء
تصویر عوجاء
کمان تیر اندازی، شتر لاغر، پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوجاء
تصویر لوجاء
دو دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملجاء
تصویر ملجاء
پناهگاه و جای پناه و مامن و امن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معلوله (معلول)، یا معلولات اربعه. چهار معلول مقابل علل اربعه معلولات اربعه عبارتند از: مصنوعات بشری باشد، مصنوعات و موجودات نفسانی بسیطه که افلاک و کواکب و عناصر اربعه باشند، موجودات روحانی الهی که هیولی و صورت مجرده و نفس و عقل باشد، یا معلولات قاهره. مرادانوار قاهره است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
چیزهای دانسته شده و علوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملجاء
تصویر ملجاء
((مَ جَ))
پناهگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
((مَ))
جمع معلوم، دانسته ها، مجموعه آگاهی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
دانسته ها
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاهی، اطلاعات، بینش، سواد، مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطّلاعات
دیکشنری اردو به فارسی