جدول جو
جدول جو

معنی معذلج - جستجوی لغت در جدول جو

معذلج
(مُ عَ لَ)
پرگوشت نازک ناعم و نیکخوی. (منتهی الارب). مرد پرگوشت نرم بدن نیکوخوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، سقاء معذلج، مشک پر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معالج
تصویر معالج
علاج کننده، درمان کننده، چاره کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ لَ جَ)
زن پرگوشت نرم بدن نیکوخوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
کشتی گیرنده و کارزارنماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتلاج شود، زمینی که گیاه آن دراز و بالیده باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاه نیک دراز شده. (ناظم الاطباء) ، امواج طپانچه زننده و متحرک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موج به حرکت آمده و متلاطم. (ناظم الاطباء) ، مشغول به سعی و کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
علاج کننده. (آنندراج). آن که دوا می کند. طبیب. پزشک. (ناظم الاطباء). درمان کننده. آسی. بچشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مداواکننده اعم از مداواکننده مجروح یا بیمار یا چهار پا. (از ذیل اقرب الموارد) : جسم راطبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتدزود آن را علاج کنند. (تاریخ بیهقی). روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانی است.
مسعودسعد.
آن برادر که طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد. (سندبادنامه ص 320) ، آن که چاره می کند، آنکه طبخ می کند و می پزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
علاج کرده شده. (آنندراج) ، چاره شده و تیمارشده، آماده گشته، طبخ شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَذْ ذِ)
سرزنش کننده و ملامت کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعذیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَذْ ذَ)
آنکه بر بسیاری جود و دهش او ملامت کنند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ)
مرد غیرتمند، بدخوی بسیارنکوهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معالج
تصویر معالج
علاج کننده، درمان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معالج
تصویر معالج
((مُ لِ))
علاج کننده، چاره کننده
فرهنگ فارسی معین
صفت درمانگر، درمان کننده، علاج کننده، مداواگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پزشک تشخیص، پزشک، درمانگر
دیکشنری اردو به فارسی