جدول جو
جدول جو

معنی معتم - جستجوی لغت در جدول جو

معتم(مُ تَم م)
آن که عمامه می بندد و عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب عمامه. معمّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعتمام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معتصم
تصویر معتصم
(پسرانه)
آنچه به آن چنگ زنند، مستمسک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معتمد
تصویر معتمد
(پسرانه)
اعتماد کننده، نام یکی از خلفای عباسی که همزمان با لیث صفاری بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معصم
تصویر معصم
جایی که دستبند را می بندند، مچ دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتل
تصویر معتل
در صرف عربی، کلمه ای که دارای حرف عله باشد، بیمار و علیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتمد
تصویر معتمد
کسی یا چیزی که به آن اعتماد کنند، کسی که مورد اعتماد واقع گردیده و کاری به او سپرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمم
تصویر معمم
کسی که عمامه بر سر می گذارد، آخوند، کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم دهنده، آموزاننده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
آنچه به آن چنگ زده شده، محفوظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم داده شده، آموخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجم
تصویر معجم
کتاب لغت، نقطه دار (حرف)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معظم
تصویر معظم
بزرگ، بیشترین قسمت چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتد
تصویر معتد
به شمارآمده، شمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
چنگ زننده به دامن کسی، دست اندازنده به چیزی برای رستگاری و نجات، پناه برنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معزم
تصویر معزم
افسونگر، آنکه پیشه اش افسون کردن و افسون خواندن است، آنکه افسون می خواند، ساحر، جادوگر، افسون خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معظم
تصویر معظم
کسی که او را بزرگ می شمارند، بزرگ شمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَ)
اعتمادکرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مورد اعتماد، ثقه. امین. استوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند در آنجا نشیند پادشاه را خزانۀ معمور و لشکر بسیار برافزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). در روزگار امیر عبدالرشید از جملۀ همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بروی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). فضل به خانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). هر روز نوع دیگر می گفت و امیر نومید می شد و کارها فروبماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). باکالیجار صد سوار از عجمیان خویش راست کرد و صد غلام ترک و معتمدی از آن قاضی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119). تا جولاهگان از بهر دیوان بافند و معتمد دیوان ضبط می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). و بیاعان معتمد باشند که قیمت عدل بر آن نهند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). و معتمدی به نزدیک انوشیروان فرستاد. (کلیله و دمنه). معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید. (کلیله و دمنه). پس روی به معتمدان قابوس کرد و گفت این جوان در فلان محلت... بر دختری... عاشق است. (چهارمقاله). معتمدی از بهر قضای حاجات و قیام به مهمات ایشان نصب فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 375). چون او را به معتمد سلطان سپردند او را با تخت بندی که داشت به جانب غزنه بردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345). عمال و معتمدان او در انبارهای غله باز کردند و غله ها بریختند و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 330 و 331).
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست.
نظامی.
بعداز آن پرسید امنا و معتمدان شما کیستند. (جهانگشای جوینی). از روی بی حرمتی واذلال بدیشان تعلقی نمی ساختند و مطالبت مال از معتمدان آن قوم می رفت. (جهانگشای جوینی). ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا به شهر خویشش رسانیدند. (گلستان) ، تکیه کرده شده. (ناظم الاطباء). معوّل. (منتهی الارب). سند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
اعتمادکننده بر کسی. (غیاث) (آنندراج) ، تکیه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
ابن سلیمان التیمی مکنی به ابومحمد (106- 187 هجری قمری) محدث بصره در عصر خویش و حافظ و ثقه بود. عده بسیاری از جمله احمد بن حنبل از وی روایت کرده اند. او راکتابی است در ’مغازی’. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1054)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
زیارت کننده چیزی و قاصد آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زیارت کننده و اراده کننده چیزی. (ناظم الاطباء). زایر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آن که حج عمره گزارد. عمره گزار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، عمامه بر سر بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتمار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
به کار دارنده خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که خود را به کار وامی دارد و مشغول می سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اضطراب کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتمال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ مَ)
روضه معتمه،مرغزار دراز گیاه. (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مختم
تصویر مختم
مهر کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
نقشدار و مخطط، نگار کرده، نگارین، نشاندار آگاه کننده، تعلیم کننده، آموزنده، آموزگار، مدرس تعلیم داده شده و آداب آموزانیده شده، تعلیم وپند داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معظم
تصویر معظم
بزرگ، کلان، عمده، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
اندوه، غم، مصیبت، عزا، سوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعتم
تصویر تعتم
درنگیدن درنگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمم
تصویر معمم
صاحب عمامه و دستار، بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتمد
تصویر معتمد
اعتماد کرده شده، امین، ثقه، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتمد
تصویر معتمد
((مُ تَ مَ))
کسی که مورد اعتماد است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معتمد
تصویر معتمد
((مُ تَ مِ))
اعتمادکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلم
تصویر معلم
آموزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معمم
تصویر معمم
دستار بند، دستاربند
فرهنگ واژه فارسی سره
استوار، استوان، امین، بااعتبار، درستکار، موتمن، متکی، محرم، مستند، مطمئن، معتبر، موثق، واثق
متضاد: غیرمعتمد، ناموثق
فرهنگ واژه مترادف متضاد