جدول جو
جدول جو

معنی معتلف - جستجوی لغت در جدول جو

معتلف
(مُ تَ لِ)
چرنده. آنکه می چرد. و رجوع به اعتلاف شود.
- معتلف شدن، غذا به دست آوردن. روزی یافتن:
گربه در سوراخ از آن شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف.
(مثنوی چ نیکلسون ج 3 ص 305)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موتلف
تصویر موتلف
هنگام الفت گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
جورواجور، گوناگون، اختلاف کننده، ویژگی آنچه یا آنکه پیوسته می آید و می رود، برای مثال کاین سیل متّفق بکند روزی این درخت / واین باد مختلف بکشد روزی این چراغ (سعدی۲ - ۴۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتکف
تصویر معتکف
کسی که برای عبادت در مسجد یا گوشۀ دیگر اقامت کند، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معترف
تصویر معترف
اعتراف کننده، اقرار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ فَ)
دایه که در پارسی آن را مام ناف خوانند، کلمه مستعاری است. (از منتهی الارب). ماما و مام ناف. (ناظم الاطباء). قابله و آن کلمه مستعاری است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
اختلاف کننده، ناهموار، ناموافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغتلف
تصویر مغتلف
نیام یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معترف
تصویر معترف
آنکه اعتراف می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معالف
تصویر معالف
جمع معلف، آخور ها واش ها (واش علف گویش گیلکی) واشگاهان جمع معلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتله
تصویر معتله
مونث معتل: حروف معتله، جمع معتلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتکف
تصویر معتکف
گوشه نشین، گوشه گیر، خلوت نشین
فرهنگ لغت هوشیار
یگاننده، یگانگاه یگانسته ساز وار محل اجتماع مجتمع: و اگرچ در خدمت تو هیچ سابقه ای جز آنک در متعارف ارواح بمعهد آفرینش رفتست و در سابق حال بموتلف جواهر فطرت افتاده دیگر چیزی نداریم... الفت گیرنده سازوار: از عشق گردون موتلف بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بی عشق الف چون دالها. (دیوان کبیر 5: 1) مجتمع گشته و سازواری نموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معترف
تصویر معترف
((مُ تَ رِ))
اقرارکننده، اعتراف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
((مُ تَ لِ))
گوناگون، جورواجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معتکف
تصویر معتکف
((مُ تَ کِ))
گوشه نشین، کسی که برای عبادت در مسجد یا جای دیگر خلوت بگزیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معترف
تصویر معترف
خستو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
درهم، گوناگون، ناهمسان، ناهمگون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
Different, Various
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
différent, divers
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
不同的 , 各种的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
다른 , 다양한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
farklı, çeşitli
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
berbeda, berbagai
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
বিভিন্ন , বিভিন্ন
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
अलग , विभिन्न
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
verschieden, verschiedene
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
diverso, vari
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
diferente, varios
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
verschillend, verschillende
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
різний , різні
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
различный , различные
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
inny, różne
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
diferente, vários
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
違う , 様々な
دیکشنری فارسی به ژاپنی