جدول جو
جدول جو

معنی معتام - جستجوی لغت در جدول جو

معتام
(مِ)
درنگ کننده. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). درنگ کار. بسیار درنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معتصم
تصویر معتصم
(پسرانه)
آنچه به آن چنگ زنند، مستمسک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
چنگ زننده به دامن کسی، دست اندازنده به چیزی برای رستگاری و نجات، پناه برنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
آنچه به آن چنگ زده شده، محفوظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
کسی که به کاری یا چیزی عادت کرده، عادت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
ناقه مکتام، ناقه ای که دم برندارد وقت باردار شدن و بارش معلوم نگردد. (منتهی الارب). ماده شتری که هنگام آبستنی دم برندارد و بارداری آن معلوم نگردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ کُ)
در شبانگاه دوشیدن شتر ماده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در شب شتر را دوشیدن و آن از کندی بتأخیر انداختن است. (از متن اللغه). اعتماء که در آن قلب واقع شده. (از نشوءاللغه ص 16). عتم. استعتام. (متن اللغه) ، دراز نمودن دست را. (آنندراج). اعتثم بیده، دراز نمود دست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن یا دراز نمودن دست. (اقرب الموارد) ، سست دوختن توشه دان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دوختن توشه دان را بدون استحکام. عثم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
چنگل زننده در چیزی برای استعانت و نجات. (غیاث) (آنندراج). چنگ درزننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : به حبل تقوی و یقین و عروۀ وثقی دین متمسک و معتصم بوده است. (سندبادنامه ص 216). و به حبل متین او معتصم و در هر حالی از او طلب یاری می کنیم. (تاریخ قم ص 15) ، پناه گیرنده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : میان فایق و وزیر ابوالمظفر وحشتی حادث شد و ابوالمظفر از خوف فایق در سرای عمارت گریخت و به دست ابوالحرث معتصم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 199). و رجوع به اعتصام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
عادت گیرنده، عادت گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
دستاویز، آنچه در او چنگ در زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتصم
تصویر معتصم
((مُ تَ ص))
چنگ زننده به دامن کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
((مُ))
کسی که به کاری یا چیزی عادت کرده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
بنگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
مدمنٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
Addicted
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
dépendant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
중독된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
عادی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
ติดยา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
mraibu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
מכור
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
中毒している
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
上瘾的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
আসক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
bağımlı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
kecanduan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
आदी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
dipendente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
verslaafd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
залежний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
зависимый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
uzależniony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
süchtig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
viciado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معتاد
تصویر معتاد
adicto
دیکشنری فارسی به اسپانیایی