جدول جو
جدول جو

معنی مظلمه - جستجوی لغت در جدول جو

مظلمه
ظلم و ستم، آنچه به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
فرهنگ فارسی عمید
مظلمه
(ضُ)
بیدادی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیداد کردن. ج، مظالم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مظلمه
(مَ لِ مَ)
ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است. (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.
مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمۀ خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن، تظلم کردن. دادخواهی کردن: یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- ، گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن:
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مظلمه
بیدادی کردن
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
فرهنگ لغت هوشیار
مظلمه
((مَ لَ مَ یا مِ))
دادخواهی، جمع مظالم
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
فرهنگ فارسی معین
مظلمه
دادخواهی، ستم، ظلم، زورستانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
(دخترانه)
مؤنث مسلم، پیرو دین اسلام، مسلمانان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مظله
تصویر مظله
چادر بزرگ، خیمه، سایه بان، چتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
تاریک، بسیار تاریک، شب تاریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
مؤنث واژۀ مسلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلمه
تصویر ظلمه
ظالم ها، ستمگران، بیدادگران، جباران، ظالمین، ظلّام، جمع واژۀ ظالم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَلْ لَ مَ)
تأنیث مسلّم. سلامت داده از عیب یا از کار.
- امراض مسلمه، امراضی که معالجۀ آنها راه قطعی داشته باشد، امراض غیرمسلمه آنهائی هستند که با عارضۀ دیگری همراهند و راه معالجۀ هر یک مخالف طریق معالجۀ دیگری است، مانند صداع و نزله که با هم عارض شوند و معالجۀ آن دو با هم متناقض است. (از بحرالجواهر). و رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ / مِ)
تأنیث مولم. دردناک: اخبار مولمه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤلم و مولم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ مَ)
مظلمه: هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مظلوم. زن ظلم شده و ستم رسیده. (ناظم الاطباء) ، زن با شرم و حیا و با حلم. (ناظم الاطباء) ، ارض مظلومه، زمین که گاهی پیش از این کنده نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که در آن چاه یا حوض کنده باشند که پیش از آن هرگز آن را حفر نکرده باشند. (از اقرب الموارد). زمینی که هرگز آن رانکنده باشند آنگاه آن را بکنند. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ مَ)
آنچه بدان بر چیزی استدلال کنند. ج، معالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ مَ)
سگ شکاری. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به معلّم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لِ مَ / مِ)
مؤنث معلم. زن آموزگار. زن آموزنده. زن یاددهنده. آتون. ج، معلمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خانم آموزگار
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
تأنیث معلم. نشاندار. باعلامت. مسوّمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معلم شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
ظلم و ستم کردن. (از محیطالمحیط). ستم کردن. ظلام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یقال اراد مظالمته، ای ظلمه. (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَلْ لَ مَ)
مقلمه ایم، زن دیر بیوه مانده. (منتهی الارب). امرأه مقلمه، زن دیر بیوه مانده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، الف مقلمه، لشکر با ساز و سلاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ مَ)
قلمدان. مقلم. ج، مقالم. (مهذب الاسماء). قلمدان. (دهار) (صراح) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود، غلاف قضیب شتر. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مقلم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ مَ / مِ)
مقلمه. قلمدان. جای قلم: قلمی به عاریت خواست از دانشمندی و به آن حدیث نبشت پس در مقلمه نهاد و فراموش کرد. از آنجا به عراق رحلت کرد. چون به عراق رسید قلم عاریتی در مقلمه یافت و دلتنگ شد... (کشف الاسرار ج 3 ص 682).
گه گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کرده ست روزی خلایق را ضمان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 310).
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
به حبس مقلمه گه گه رود به حکم ضمان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 304).
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُلِ مَ)
مبلم. (ناظم الاطباء). شفه مبلمه، لبی برآماسیده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مبلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْلَ مَ)
مؤنث مزلم. زنی که دراز نباشد: أمراءه مزلمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ مَ)
مسلمه. تأنیث مسلم. زنی که متدین به دین اسلام باشد. (از اقرب الموارد). ج، مسلمات. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ مَ)
تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ مَ)
جمع واژۀ ظلیم، بمعنی شترمرغ نر. (از متن اللغه). ظلمان. ظلمان. (متن اللغه). و رجوع به کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
مولمه در فارسی مونث مولم بنگرید به مولم مونث مولم: حادثه مولمه. در فارسی بر گرفته از مولم تازی: درد ناک مونث مولم
فرهنگ لغت هوشیار
معلمه در فارسی مونث معلم: آتون مونث معلم خانم معلم خانم آموزگار، جمع معلمات
فرهنگ لغت هوشیار
مظلمه: هر کس را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مظلوم، جمع مظلومات. مظلومی. مظلوم بودن ستمدیدگی: و بر مظلومی هابیل و درد دل او میگریند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
زن مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظلمه
تصویر عظلمه
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
هنگام جنگ و جدال، شلوغ، شلوغی
فرهنگ گویش مازندرانی