جدول جو
جدول جو

معنی مظفر - جستجوی لغت در جدول جو

مظفر
(پسرانه)
پیروز، غالب، موفق
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
فرهنگ نامهای ایرانی
مظفر
ظفریافته، پیروز، فیروز، کامروا
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
فرهنگ فارسی عمید
مظفر
(مُ فَ)
خراشیده شده با ناخن، پیروزمند گردانیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مظفر
(مُ ظَفْ فَ)
ابن ابراهیم بن جماعه بن علی عیلانی (544- 623) معروف به ابوالعز و ملقب به موفق الدین شاعر و ادیب مصری. او راست ’دیوان شعر’ و ’مختصر فی العروض’. وی کور بوده و در قاهره متولد شد و در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049) و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 160 شود
ابن محتاج از خاندان آل محتاج. رجوع به ابوبکر محمد بن مظفر بن محتاج و آل محتاج وتعلیقات چهارمقالۀ عروضی تألیف دکتر معین ص 179 و 187 و شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 1262، 1263، 1265، 1281، 1282 و 1284 و ابوسعد مظفر شاه چغانی شود
امیر شرف الدین. از جملۀ پادشاهان آل مظفر بود. از همه کهتر اما سرآمد میدان روزگار شد. بغایت پاکدامن و نیکواعتقاد بود. وی به سال 713 هجری قمری درگذشت. و رجوع به شرف الدین مظفر و تاریخ گزیده از صص 616- 620 شود
شبانکاره. از بزرگزادگان فارس بود. چون به هرات رفت در دربار سلطان حسین میرزا در سلک اعاظم اهل قلم درآمد آنگاه منصب وزارت یافت. پس از چندی مغضوب و کشته شد. رجوع به دستورالوزراء ص 399 و حبیب السیر شود
ابن محمدبلخی مکنی به ابوالجیش متوفی به 367 هجری قمری از شاگردان ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی و معلم شیخ مفید بود. و رجوع به خاندان نوبختی اقبال ص 105 شود
ابن ابی الحسن بن اردشیر عبادی مروزی مکنی به ابومنصور. رجوع به ابومنصور مظفر در همین لغت نامه و تتمۀ صوان الحکمه و تاریخ الحکماء ص 232 شود
حاکم مرو در اواخر ایام سلطان محمد خوارزمشاه بود و به مجیرالملک شرف الدین شهرت داشت. و رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 52 و 54 شود
لغت نامه دهخدا
مظفر
فیروز، مرد بمراد خود رسیده، آرزویافته
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
فرهنگ لغت هوشیار
مظفر
((مُ ظَ فَّ))
پیروز، کامروا
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
فرهنگ فارسی معین
مظفر
پیروز، پیروزمند، ظفرمند، ظفریافته، غالب، فاتح، فیروزمند، کامیاب
متضاد: مغلوب، مقهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مظهر
تصویر مظهر
(پسرانه)
نماد، نشانه، محل تجلی، تجلی گاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مظهر
تصویر مظهر
محل ظهور، جای آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
تکفیر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفر
تصویر موفر
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، وافر، معتدٌ به، درغیش، جزیل، به غایت، کثیر، بی اندازه، اورت، مفرط، متوافر، خیلی، غزیر، موفور، عدیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
مرد نیکوکاری که نسبت به او ناسپاسی شده، کافر خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فِ)
آنکه ترک ملاقات صاحب خود کند. (آنندراج) (از منتهی الارب). ترک کننده دوستی و ملاقات. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که ترک می کند و واگذار می نماید کار وعمل را. (ناظم الاطباء). ترک کننده چیزی را که بدان سرگرم بود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُفَ)
اسب میان فراخ. مجفره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
محفار. محفره. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). رجوع به محفار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ظَ)
درازناخن. (تاج المصادر) (مصادر زوزنی چ بینش) (آنندراج). رجل اظفر، مرد درازناخن و پهن ناخن. (ناظم الاطباء). درازناخن و پهن آن. (منتهی الارب). درازناخن. ج، ظفر. و انثی ظفر. (مهذب الاسماء). درازناخن که پهن باشد. (از متن اللغه). درازناخن و عریض آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
جمع واژۀ ظفر بندرت. (از متن اللغه). جمع واژۀ ظفر. (ناظم الاطباء). رجوع به ظفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فَ)
مرد گنده بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ ری یَ)
دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ رَ)
فرس مظفره، آنکه اندک از اطراف آن بریده باشد. (منتهی الارب). اسبی که چیزی از اطرافش قطع شده باشد. (از اقرب الموارد). اسبی که چیزی از اندام وی قطع کرده باشند و یااز ناخنهای وی چیزی قطع شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ)
ظاهراً از شعرای معاصرچغانیان و غزنویان و فرخی سیستانی بوده. او راست:
بگشای به شادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز به شادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اظفر
تصویر اظفر
درازناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشفر
تصویر مشفر
لفچ لب و لوچه جانوران را گویند، دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفر
تصویر منفر
رماننده، یاری دهنده، دستور دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفر
تصویر موفر
وافر و فراوان و بسیار افزون، زیاد کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
ناسپاس کرده شده، تکفیر شده، کافر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظهر
تصویر مظهر
آشکار شده، آشکار کرده، پیدا، محل ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظهر
تصویر مظهر
((مَ هَ))
محل ظهور، جای آشکار شدن، جمع مظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
((مُ کَ فِّ))
نسبت کفر دهنده به کسی، کفاره دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موفر
تصویر موفر
((مُ وَ فَّ))
افزون کرده شده، بسیار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
((مُ کَ فَّ))
کافر خوانده شده، کفاره داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظهر
تصویر مظهر
نمودگاه، نماد
فرهنگ واژه فارسی سره