جدول جو
جدول جو

معنی مطربه - جستجوی لغت در جدول جو

مطربه
(مُ رِ بَ)
زنی که مردان را به شادی و طرب آرد. (غیاث). تأنیث مطرب: دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). و رجوع به مطرب شود
لغت نامه دهخدا
مطربه
(مَ رَ بَ)
مؤلف آتشکدۀ آذر نویسد: اصلش از دیار فرح بار کاشغر است و در خانه طغان شاه بوده است و در مرثیۀ آن پادشاه، پنجاه رباعی را گفته. الحق کمال دارد:
در ماتمت ای شاه سیه شد روزم
بی روی تو دیدگان خود بردوزم
تیغ تو کجاست ای دریغا تا من
خون ریختن از دیده به او آموزم.
(آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 351)
لغت نامه دهخدا
مطربه
(مَ رَ بَ)
راه کوچک که به شارع عام پیوسته. (منتهی الارب). راه جداگانه. ج، مطارب. (مهذب الاسماء). مطرب راه تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مطربه
مطربه در فارسی مونث مطرب بنگرید به مطرب مونث مطرب: و قتی در هری زن مطربه ای زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود
فرهنگ لغت هوشیار
مطربه
خنیاگر، رامشگر، مغنیه، نوازنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشربه
تصویر مشربه
ظرف معمولاً بزرگ آب خوری، پیالۀ شراب
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ دَ عَ)
دارو و درمان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دارو کردن و درمان کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رُ بَ)
چراگاه. (منتهی الارب). مرعی. (اقرب الموارد). مسرب، موی ریزه میانۀ سینه تا شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موی سینه تا ناف. سربه. و رجوع به سربه شود، حلقۀ دبر. (منتهی الارب). مخرج غایط، مجرای غایط، مجرای اشک. (از اقرب الموارد) ، صفۀ پیش برواره. (منتهی الارب). ج، مسارب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
درویشی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ترجمان القرآن). درویشی و تنگ دستی و بینوائی. (ناظم الاطباء) : مسکین ذومتربه، فقیری که زمین گیر است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ بَ)
تأنیث مرطب که نعت فاعلی است از مصدر ارطاب. رجوع به ارطاب و مرطب شود، أرض مرطبه، زمین بسیارگیاه سبز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَطْ طِ بَ)
تأنیث مرطّب که نعت فاعلی است از ترطیب. رجوع به مرطب و ترطیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ بَ)
چاه آب شیرین میان چاههای آب شور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین گیاه سبزناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْرَ بَ)
تأنیث مدرّب. رجوع به مدرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ بَ)
مؤنث مجرب. ج، مجربات. رجوع به مجرب و مجربات شود، دراهم مجربه، دراهم موزون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درمهای موزون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ بَ)
خلیه مخربه، ناقۀ بی قید برای دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کندوی عسل تهی و خالی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شتابی کردن، بر زمین افکندن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رِ بَ / مُ غَرْ رَ بَ)
خبر غیر شهر و گویند: هل جأکم مغربه خبر. (منتهی الارب). خبر دور و خبر بیگانه و گویند: هل جأکم من مغربه خبر، یعنی خبر بیگانه که از غیر آن شهر باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ بَ)
مؤنث مغرب. (ناظم الاطباء). رجوع به مغرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ بَ / بِ)
مورب. مؤنث مورب. (یادداشت مؤلف).
- خطوط موربه، خطهای کج و معوج. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
با هم طرب نمودن یا مسرور نمودن همدیگر را: چند روز است تا سلطان اشارت فرموده است که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ بَ)
مؤنث محرب. قوم محربه، قومی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
معربه در فارسی مونث معرب: تازی گشته تازیده مونث معرب، جمع معربات. مونث معرب، جمع معربات
فرهنگ لغت هوشیار
مضطربه در فارسی مونث مضطرب: بنگرید به مضطرب و ردشتان (دشتان حیض) ردشتان به زنی یا دختری گفته می شود که دشتان تنبان (نا منظم) دارد مونث مضطرب، زنی که عادت زنانه خود را فراموش کرده باشد یا زنی که عادت معین نداشته باشد و یا در هر ماه مکرر عادت شود و وقت معین نداشته باشد و یا در هر ماه عدد ایام ومدت قاعدگی وی متفاوت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطیبه
تصویر مطیبه
بویه دان شمیندان
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رامشگری عمل و شغل مطرب مغنی گری: گفت: ای دل افروز همه سازهای مطربی دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرده
تصویر مطرده
میانه راه، رانش انگیز انگیزه راندن مونث مطرد
فرهنگ لغت هوشیار
سپر مطرقه در فارسی خایسک پتک و چکش زر گری و مسگری و دیگر ها باشد و به تازی مطرقه گویند چکش، پتک، چوبی که بوسیله آن پنبه یا پشم را بزنند، جمع مطارق
فرهنگ لغت هوشیار
زمین نرم، آبخورد آبشخور، پرواره، پیشدالان مشربه در فارسی آبخوری غولین سبوی دهان فراخ باز برغ نکژده (مشربه سفالین) زمین نرمی که در آن همیشه گیاه باشد، غرفه ای که در آن آشامیدنی صرف کنند پرواره، پیش دالان، یک مشت آب، آبخور برجوی و یا عام است، جمع مشارب. آنچه بدان آب نوشند، ظرف دراز دهن گشاد دسته دار که در آن آب ریزند. توضیح باین معنی در تداول بفتح میم تلفظ شود و صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسربه
تصویر مسربه
چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجربه
تصویر مجربه
مونث مجرب جمع مجربات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متربه
تصویر متربه
درویشی تنگدستی بینوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماربه
تصویر ماربه
ماربه در فارسی مونث مارب: نیاز حاجت نیاز جمع مارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرقه
تصویر مطرقه
((مِ رَ قَ یا قِ))
چکش و پتک آهنگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشربه
تصویر مشربه
((مَ رَ بِ))
آب خور، جای آب خوردن، زمین نرمی که در آن همیشه گیاه باشد، غرفه ای که در آن آشامیدنی صرف کنند، پیش دالان، یک مشت آب، آبخور پر جوی و یا عام است، جمع مشارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مأربه
تصویر مأربه
((مَ رُ بَ))
نیاز، ضرورت و احتیاج، جمع مآرب
فرهنگ فارسی معین