جدول جو
جدول جو

معنی مطرب - جستجوی لغت در جدول جو

مطرب
به طرب آورنده، نوازنده، خواننده، رقاص
تصویری از مطرب
تصویر مطرب
فرهنگ فارسی عمید
مطرب
(مُ رِ)
سرودگوینده. (آنندراج). خنیاگر. (زمخشری) (صحاح الفرس). سرودگوی. (دهار). آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. (ناظم الاطباء). آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا به طرب آورد. (از اقرب الموارد). به نشاط در آورنده. طرب آور. رامشگر. رامشی. خنیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
نوای مطرب خوش زخمه و سرودی غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی.
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردۀ عراق و سرزیر و سلمکی.
میزانی.
یکی مطربی بود سرکش بنام
به رامشگری در شده شادکام.
فردوسی.
بر سبزه بهار نشینی و مطربت
بر سبزه بهار زند سبزه بهار.
منوچهری.
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز
زیرا که بود نوبت نوروزبه نوروز.
منوچهری.
و دیگر خدمتکاران او را (احمد ارسلان را) گفتند، چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان... و مطربان و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276).
دانا به سخنهای خوش و خوب، شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال.
ناصرخسرو.
تو درمانی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری ّ زبان جری را.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 14).
گر به قیاس من و تو بودی مطرب
زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 335).
نشانده مطرب زیبافکنده مهرۀ لعل
به پای ساقی گلرخ به دست بادۀ ناب.
مسعودسعد.
مطربان از زبان بربط گنگ
زخمه را ترجمان کنند همه.
خاقانی.
چنبر دف شود فلک، مطرب بزم شاه را
ماه دو تا به بر کشد زهره ستای نو زند.
خاقانی.
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بس ساز.
نظامی.
چو مطرب بسوز کسان شادباش
ز بند خود ار سروی آزاد باش.
نظامی.
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف می زنند.
مولوی.
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع.
مولوی.
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به.
سعدی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دو بار در یک جای.
سعدی (گلستان).
ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان).
که این حرکت مناسب رأی خردمندان نکردی، خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادی... (گلستان).
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم.
حافظ.
- مطرب صحن سیم، در بیت زیر کنایه از زهره است به اعتبار جایگاهش در فلک سوم:
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بوده ست کاندر شادمانی آمده ست.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8).
، نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق، دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید، و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
مطرب
(مَ رَ)
مطربه. راه تنگ و متفرق یا راه کوچک که به شارع عام پیوسته است. ج، مطارب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مطرب
سرود گوی، آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا بطرب آورد، رامشگر، رامشی
فرهنگ لغت هوشیار
مطرب
((مُ رِ))
آوازخوان، نوازنده، رقاص، کسی که در کار طرب باشد
تصویری از مطرب
تصویر مطرب
فرهنگ فارسی معین
مطرب
خنیاگر، رامشگر، ساززن، مغنی، سرودخوان، شکافه زن، مغنی، موسیقی دان، نوازنده، نواساز، نواگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطیب
تصویر مطیب
(پسرانه)
معطرکننده، خوشبوکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معرب
تصویر معرب
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورب
تصویر مورب
آنچه سر کج داشته باشد، کج، معوج، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضطرب
تصویر مضطرب
دچار اضطراب، جنبنده، لرزان، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
خراب کننده، ویران کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرد
تصویر مطرد
عام، شامل، روان، جاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرد
تصویر مطرد
نیزۀ کوتاه، علم، درفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیب
تصویر مطیب
پاکیزه و خوش بوشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرف
تصویر مطرف
جامۀ دوخته شده از خز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرز
تصویر مطرز
نقش و نگاردار، گل و بوته دار، حاشیه دار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ بَ)
مؤلف آتشکدۀ آذر نویسد: اصلش از دیار فرح بار کاشغر است و در خانه طغان شاه بوده است و در مرثیۀ آن پادشاه، پنجاه رباعی را گفته. الحق کمال دارد:
در ماتمت ای شاه سیه شد روزم
بی روی تو دیدگان خود بردوزم
تیغ تو کجاست ای دریغا تا من
خون ریختن از دیده به او آموزم.
(آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ بَ)
زنی که مردان را به شادی و طرب آرد. (غیاث). تأنیث مطرب: دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). و رجوع به مطرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آوازخوانی و سرودگویی و مغنی گری و ساززنی و رقاصی. (ناظم الاطباء). عمل خنیاگری و رامشگری:
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامۀ پا زند و زند.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 836).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی.
عبید زاکانی
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
راه کوچک که به شارع عام پیوسته. (منتهی الارب). راه جداگانه. ج، مطارب. (مهذب الاسماء). مطرب راه تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده رامشگری عمل و شغل مطرب مغنی گری: گفت: ای دل افروز همه سازهای مطربی دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطرب
تصویر خطرب
دروغگو ی، چفته بند (چفته بهتان تهمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطرب
تصویر تطرب
شادمانگی، سرود خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
مطربه در فارسی مونث مطرب بنگرید به مطرب مونث مطرب: و قتی در هری زن مطربه ای زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورب
تصویر مورب
اریب، اریبانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
ویرانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مضطرب
تصویر مضطرب
دلواپس، پریشان، سرآسیمه، آسیمه سر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطلب
تصویر مطلب
گفتار، نوشته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
باختر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
کار آزموده
فرهنگ واژه فارسی سره
خنیاگری، رامشگری، مغنی گری، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خنیاگر، رامشگر، مغنیه، نوازنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد