دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مضایقه. مضایقت. با کسی تنگ فراگرفتن. (زوزنی). با کسی تنگ گرفتن کار. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). با هم دشواری کردن و تنگ گرفتن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). تنگ فراگرفتن کار، و با لفظ داشتن مستعمل است. (آنندراج). دشواری کردن با کسی و تنگ گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضایقت و مضایقه شود
مضایقه. مضایقت. با کسی تنگ فراگرفتن. (زوزنی). با کسی تنگ گرفتن کار. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). با هم دشواری کردن و تنگ گرفتن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). تنگ فراگرفتن کار، و با لفظ داشتن مستعمل است. (آنندراج). دشواری کردن با کسی و تنگ گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضایقت و مضایقه شود
مضایقه. مضایقت. خودداری و سخت گیری در دادن چیزی یا کردن کاری. تنگ گرفتن و سخت گیری کردن. دریغ کردن. خویشتن داری. دریغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست صدجان فدای یار نصیحت نیوش کن. حافظ. - مضایقه داشتن، مضایقه کردن در انجام دادن کاری. خودداری کردن از عملی. دریغ داشتن از کاری: در کار ما مضایقه ای داشت ناخدا کشتی به نوح ورخت به طوفان گذاشتیم. وحشی (از آنندراج). - مضایقه کردن، بقدر مقدور کار نکردن و اشکال و دشواری آوردن و مشکل کردن. (ناظم الاطباء). خودداری کردن از انجام دادن کاری برای کسی و دریغ کردن از دادن چیزی به کسی: وصل تو را به جان و دل، می خرم و نمی دهی بیش مکن مضایقه، چون که رسید مشتری. خاقانی. عمیدالملک را وکیل کرد تا خواهر خلیفه از برای او خطبه کند. خلیفه در آن قضیه مضایقه می کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 21). به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی که دوستی نبود هرچه ناتمام کنند. سعدی. رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن. صائب (از آنندراج). - با مضایقه، بابخالت و گرفته گیری و عدم همراهی. - بی مضایقه، بقدر مقدور و بقدر امکان و به اندازه ای که می تواند. (ناظم الاطباء)
مضایقه. مضایقت. خودداری و سخت گیری در دادن چیزی یا کردن کاری. تنگ گرفتن و سخت گیری کردن. دریغ کردن. خویشتن داری. دریغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست صدجان فدای یار نصیحت نیوش کن. حافظ. - مضایقه داشتن، مضایقه کردن در انجام دادن کاری. خودداری کردن از عملی. دریغ داشتن از کاری: در کار ما مضایقه ای داشت ناخدا کشتی به نوح ورخت به طوفان گذاشتیم. وحشی (از آنندراج). - مضایقه کردن، بقدر مقدور کار نکردن و اشکال و دشواری آوردن و مشکل کردن. (ناظم الاطباء). خودداری کردن از انجام دادن کاری برای کسی و دریغ کردن از دادن چیزی به کسی: وصل تو را به جان و دل، می خرم و نمی دهی بیش مکن مضایقه، چون که رسید مشتری. خاقانی. عمیدالملک را وکیل کرد تا خواهر خلیفه از برای او خطبه کند. خلیفه در آن قضیه مضایقه می کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 21). به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی که دوستی نبود هرچه ناتمام کنند. سعدی. رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن. صائب (از آنندراج). - با مضایقه، بابخالت و گرفته گیری و عدم همراهی. - بی مضایقه، بقدر مقدور و بقدر امکان و به اندازه ای که می تواند. (ناظم الاطباء)
آشی که از شیر ترش سازند و گاهی در آن شیر تازه افزایند. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی آش که از شیر ترش سازند و گاه شیر تازه بر آن افزایند. (ناظم الاطباء). شیروا. (مهذب الاسماء). دوغبا. (دهار). نام طعامی است که از جغرات برنج سازند. (الفاظ الادویه)
آشی که از شیر ترش سازند و گاهی در آن شیر تازه افزایند. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی آش که از شیر ترش سازند و گاه شیر تازه بر آن افزایند. (ناظم الاطباء). شیروا. (مهذب الاسماء). دوغبا. (دهار). نام طعامی است که از جغرات برنج سازند. (الفاظ الادویه)
جای هلاکت. یقال فلان بدار مضیعه، ای بدار ضیاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای هلاکت. (آنندراج). جایی که انسان در وی هلاک میگردد. هو بدار مضیعه، یعنی او در خانه هلاک است که مراد بیابان باشد، هو مقیم بدار مضیعه، یعنی شعار او در کارهای خود سستی و کسالت است. (ناظم الاطباء)
جای هلاکت. یقال فلان بدار مضیعه، ای بدار ضیاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای هلاکت. (آنندراج). جایی که انسان در وی هلاک میگردد. هو بدار مضیعه، یعنی او در خانه هلاک است که مراد بیابان باشد، هو مقیم بدار مضیعه، یعنی شعار او در کارهای خود سستی و کسالت است. (ناظم الاطباء)
هر گوشت پاره که بر استخوان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پاره ای که به استخوان چسبیده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گوشت پارۀ زیر گوشت بازوی اسب، پی کرانۀ گوشۀ کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی خائیده که کمان ساز دارد، تندی زیر بناگوش، پی اندام. ج، مضیغ، مضائغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
هر گوشت پاره که بر استخوان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پاره ای که به استخوان چسبیده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گوشت پارۀ زیر گوشت بازوی اسب، پی کرانۀ گوشۀ کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی خائیده که کمان ساز دارد، تندی زیر بناگوش، پی اندام. ج، مضیغ، مضائغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
اندوه و غم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، کاری که از وی ترسیده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
اندوه و غم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، کاری که از وی ترسیده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)