جدول جو
جدول جو

معنی مضرب - جستجوی لغت در جدول جو

مضرب
عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید، استخوان مغزدار
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی عمید
مضرب
برپا کنندۀ فتنه و غوغا، فتنه انگیز، سخن چین
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی عمید
مضرب
محلی که چیزی را برپا می کنند، محل برپا کردن خیمه
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی عمید
مضرب
(مَ رَ / رِ)
استخوان با مغز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازمحیطالمحیط) ، شمشیر. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تیزی شمشیر. (از منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد) (از آنندراج). تیزی شمشیر. ج، مضارب. (از محیط المحیط) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مضرب
(مُ ضَرْ رِ)
برانگیزانندۀ فتنه و برپاکننده غوغا و هنگامه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 329)
لغت نامه دهخدا
مضرب
(مُ ضَرْ رَ)
جامۀ دوخته شده با نقش و خطوط الوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مضرب
(مَ رِ)
اسم مکان و زمان. (از محیط المحیط). یقال: اتت الناقه علی مضربها، یعنی به وقتی رسیده که گشن داده شود آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جای زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اصل و نسب و شرف. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) ، جای برپا کردن خیمه. (ناظم الاطباء).
- مضرب خیام، خیمه گاه: ظاهر آن قلعه را مضرب خیام ظفرانجام ساخت. (حبیب السیر جزء دوم از جلد سوم ص 26).
، (اصطلاح ریاضی) حاصل ضرب عددی در عددی دیگر را مضرب هر یک از آن دو عدد نامند چون 56 که حاصل ضرب 7 و 8 است پس مضرب 7 و 8 نیز می باشد. بعبارت دیگر هرگاه عددی بر عدد دیگر قابل قسمت باشد آن عدد مضرب عدد دیگر است مانند 72 که مضرب 9 می باشد. و رجوع به مادۀ بعد و ذیل آن شود.
- مضرب های مشترک دو عدد، هر عدد مضربهای بی شمار دارد چنانکه مضربهای عدد 3 عبارت است از: 3، 6، 9، 12، 15، 18، 21، 24، 27، 30، 33، 36 و... و یا مضربهای عدد 4 عبارت است از: 4، 8، 12، 16، 20، 24، 28، 32 و 36 و... و میان مضربهای اعداد 3 و 4 یک عده مشترکند چنانکه عدد 12 و 24 و 36. از این روی اعداد 12 و 24 و 36 مضربهای مشترک اعداد 3 و 4 می باشند. و به عبارت دیگر هرگاه چند عدد بر دو عدد فرضی قابل قسمت باشند آن اعداد مضربهای مشترک آن دو عدد می باشند. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوچکترین مضرب مشترک، مضربهای مشترک چند عدد نمی توانند از بزرگترین آن اعداد کوچکتر باشند. پس مابین مضربهای مشترک چند عدد یکی از همه کوچکتر است و آن را کوچکترین مضرب مشترک آن اعداد نامند. بعنوان مثال اعداد 105، 210، 315، 420، 525، 630، 735 و 840 بر اعداد 3و 5 و 7 قابل قسمت هستند و کوچکترین این اعداد 105 است که کوچکتر از این عدد نمی توان یافت که بر اعداد 3، 5 و 7 قابل قسمت باشند. پس عدد 105 کوچکترین مضرب مشترک اعداد 3، 5 و 7 است و عدد 12 کوچکترین مضرب مشترک اعداد 3 و 4 می باشد. و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
مضرب
(مُ رِ)
سر به پایین افگنده: رأیت حیهً مضرباً، دیدم ماری راکه بر جای مانده و بی حرکت بود. (ناظم الاطباء). حیه مضرب، مار سر فروافکنده بر یک جای که حرکت نکند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، آن که سبب می شود زدن را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مضرب
(مَ رَ)
جای زدن، جائی که چیزی را به زمین فرومی کنند و برمی نشانند، میدان جنگ، خیمه گاه و اردو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مضرب
(ضُ)
مصدر میمی است بمعنی ’الضرب’. (ازمحیطالمحیط). رفتن در زمین به طلب رزق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ضرب شود
لغت نامه دهخدا
مضرب
استخوان، مغز استخوان، شمشیر، دم شمشیر خر گاه کلان، زننده بسیار زننده، زد ابزار ابزار زدن زنشگاه جای زدن، تاژ گاه (تاژ خیمه) این واژه را فارسی گویان مضرب گویند ز نشمان در اندوزه (حاصل ضرب) : درانگارش جامه رنگین دو به هم زن سخن چین شمشیر، تیزی شمشیر، جمع مضارب. مکان زدن، جایی که در خیمه بر پا کنند: در آن مدت که اراضی بیلقان مرکز اعلام فرقد فرسای و مضرب خیام عساکر گیتی گشای بود، حاصل ضرب هر عددی است در عدد دیگر نسبت بان دو عدد مثلا حاصل ضرب 6 در 8 چهل و هشت سات پس 48 مضرب 6 یا 8 میباشد. یا مضرب مشترک. هر گاه عددی بر چند عدد بخش پذیر باشد آنرا مضرب مشترک همه آن اعداد گویند مانند 20 که بر 4 2 10 5 قابل قسمت است. یا کوچکترین مضرب مشترک. ممکن است چند عدد مضربهای مشترک متعدد داشته باشند در این صورت مضرب مشترکی را که از همه کوچکتر است کوچکترین مضرب مشترک گویند، جمع مضارب. توضیح مضرب که اسم مکان ضرب باشد بکسر راء است مانندمنزل ولی معمولا آنرا بفتح راء خوانند چنانکه در مضرب مشترک و امثال آن. جامه دوخته شده با نقش و خطوط الوان. دو بهم زن سخن چین: ... بلکه از متسوقان و مضربان وعاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
مضرب
((مَ رِ))
جای زدن، عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی معین
مضرب
((مَ رَ))
شمشیر، تیزی شمشیر، جمع مضارب
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی معین
مضرب
((مِ رَ))
خیمه بزرگ، خرگاه، جمع مضارب
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی معین
مضرب
((مُ ضَ رَّ))
سخن چین، فتنه انگیز
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضرس
تصویر مضرس
چیزی که در آن نقش و نگار به شکل دندان باشد، دندانه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرب
تصویر مشرب
ذوق و میل و هوای نفس، جای آب خوردن، آبشخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرب
تصویر مطرب
به طرب آورنده، نوازنده، خواننده، رقاص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورب
تصویر مورب
آنچه سر کج داشته باشد، کج، معوج، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضراب
تصویر مضراب
قطعه ای کوچک از چوب، استخوان، فلز، پلاستیک و امثال آنکه برای نواختن سازهای زهی به کار می رود، نوعی دام به صورت کیسۀ توری دسته دار که با آن پرنده را در هوا یا روی زمین صید می کنند یا در آب با آن ماهی می گیرند، دام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضطرب
تصویر مضطرب
دچار اضطراب، جنبنده، لرزان، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
خراب کننده، ویران کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ / رِ بَ)
شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تیزی و زخم گاه شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تضرب
تصویر تضرب
جنبش و حرکت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضطرب
تصویر مضطرب
دلواپس، پریشان، سرآسیمه، آسیمه سر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
ویرانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
باختر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مورب
تصویر مورب
اریب، اریبانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
کار آزموده
فرهنگ واژه فارسی سره