جدول جو
جدول جو

معنی مصمم - جستجوی لغت در جدول جو

مصمم
آنکه تصمیم به کاری گرفته است و دارای عزم و اراده می باشد، ثابت و استوار، شمشیر درگذرنده از استخوان
تصویری از مصمم
تصویر مصمم
فرهنگ فارسی عمید
مصمم
تصمیم گیرنده
تصویری از مصمم
تصویر مصمم
فرهنگ لغت هوشیار
مصمم
((مُ صَ مَّ))
با عزم و اراده، آن که تصمیم به کاری گرفته
تصویری از مصمم
تصویر مصمم
فرهنگ فارسی معین
مصمم
Determined, Adamant, Resolute
تصویری از مصمم
تصویر مصمم
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مصمم
inflexível, determinado, resoluto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مصمم
unnachgiebig, entschlossen
دیکشنری فارسی به آلمانی
مصمم
nieugięty, zdecydowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
مصمم
непреклонный , решительный
دیکشنری فارسی به روسی
مصمم
непохитний , рішучий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مصمم
onwrikbaar, vastberaden
دیکشنری فارسی به هلندی
مصمم
firme, determinado, resuelto
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مصمم
inflexible, déterminé, résolu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مصمم
inflessibile, determinato, risoluto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مصمم
अडिग , निर्धारित , दृढ़
دیکشنری فارسی به هندی
مصمم
অনড় , নির্ধারিত , দৃঢ়
دیکشنری فارسی به بنگالی
مصمم
teguh, ditentukan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
مصمم
kararlı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مصمم
확고한 , 결단력 있는 , 결단력 있는
دیکشنری فارسی به کره ای
مصمم
坚定的 , 坚决的
دیکشنری فارسی به چینی
مصمم
頑固な , 決定的な , 決意のある
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مصمم
נחוש , נוֹעַז , נחרץ
دیکشنری فارسی به عبری
مصمم
thabiti, alikusudia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مصمم
เด็ดเดี่ยว , มุ่งมั่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
مصمم
مصرٌّ , مصمّمٌ , حازمٌ
دیکشنری فارسی به عربی
مصمم
مصمم , پر عزم , پرعزم
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمم
تصویر متمم
پایان بخش، رساگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معمم
تصویر معمم
دستار بند، دستاربند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
بی صدا، صامت، همخوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
آنچه میانش پر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمم
تصویر معمم
کسی که عمامه بر سر می گذارد، آخوند، کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمم
تصویر متمم
آنچه باعث تکمیل و تمام شدن چیز دیگر باشد، تمام کننده، کامل کننده، نوشتۀ کوتاهی که به اصل یک متن اضافه می شود، ضمیمه، پیوست، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که پس ازحرف اضافه قرار دارد، مفعول غیر صریح، بقیه، باقی مانده
فرهنگ فارسی عمید
تمام کننده، مکمل، چیزی که باعث تکمیل و تمام شدن چیز دیگر باشد، در دستور زبان مفعول باواسطه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه چهره: مرد، ارزیابی شده، آب گرد آمده: در تالاب آنکه متعه دهد زن مطلقه را، کسی که روی را با زغال سیاه کند، سری که پس از ستردن بر آن موی بر آید، جوجه ای که پر بر آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصمت
تصویر مصمت
خاموش و ساکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمم
تصویر معمم
صاحب عمامه و دستار، بسته
فرهنگ لغت هوشیار