جمع واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مصلح شود
جَمعِ واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مُصْلِح شود
مصلحه. مقابل مفسده. (غیاث). خلاف مفسدت. (آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی. (کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر. (کلیله و دمنه). قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید. خاقانی. کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست. (تاریخ جهانگشای جوینی). آن کس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند. (گلستان). هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست به غیر مصلحتش رهبری کند ایام. (گلستان). - امثال: کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی. باباافضل کاشی. امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). هر کسی مصلحت خویش نکو می داند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار: چشمۀ این گل چو وفادار نیست روی بدو مصلحت کار نیست. نظامی. - مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن: کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ، اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد. (از یادداشت مؤلف) : با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. مصلحت در دین ما جنگ و شکوه مصلحت در دین عیسی غار و کوه. مولوی. عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم. حافظ. ، آنچه صلاح و نفع تشخیص شود: بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. من آنچه مصلحت بود می گفتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162). مصلحان را نظرنواز شوم مصلحت را به پند باز شوم. نظامی. ازبرای مصلحت مرد حکیم دم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم. مولوی. ، غرض. (یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده. (گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست. (گلستان) ، صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید. (سلجوقنامه چ خاور ص 11). اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی (گلستان). ، نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح. (یادداشت مؤلف) ، خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت. (ناظم الاطباء) : شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است. (انوار سهیلی). - راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). ، مشورت. (ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت. (گلستان). - به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء). - برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را. ، نصیحت و پند. (ناظم الاطباء). - مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن. (ناظم الاطباء). ، شغل و عمل و خدمت. (ناظم الاطباء) ، موقع لازم. (ناظم الاطباء) ، در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیۀ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا. (ظفرنامۀ یزدی ص 404)
مصلحه. مقابل مفسده. (غیاث). خلاف مفسدت. (آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی. (کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر. (کلیله و دمنه). قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید. خاقانی. کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست. (تاریخ جهانگشای جوینی). آن کس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند. (گلستان). هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست به غیر مصلحتش رهبری کند ایام. (گلستان). - امثال: کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی. باباافضل کاشی. امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). هر کسی مصلحت خویش نکو می داند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار: چشمۀ این گل چو وفادار نیست روی بدو مصلحت کار نیست. نظامی. - مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن: کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ، اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد. (از یادداشت مؤلف) : با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. مصلحت در دین ما جنگ و شکوه مصلحت در دین عیسی غار و کوه. مولوی. عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم. حافظ. ، آنچه صلاح و نفع تشخیص شود: بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. من آنچه مصلحت بود می گفتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162). مصلحان را نظرنواز شوم مصلحت را به پند باز شوم. نظامی. ازبرای مصلحت مرد حکیم دُم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم. مولوی. ، غرض. (یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده. (گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست. (گلستان) ، صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بُعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید. (سلجوقنامه چ خاور ص 11). اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی (گلستان). ، نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح. (یادداشت مؤلف) ، خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت. (ناظم الاطباء) : شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است. (انوار سهیلی). - راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). ، مشورت. (ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت. (گلستان). - به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء). - برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را. ، نصیحت و پند. (ناظم الاطباء). - مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن. (ناظم الاطباء). ، شغل و عمل و خدمت. (ناظم الاطباء) ، موقع لازم. (ناظم الاطباء) ، در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیۀ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا. (ظفرنامۀ یزدی ص 404)
جمع واژۀ مصطلحه. مواضعات. (یادداشت مؤلف). الفاظی که در محاورات مردم معمول ومتداول باشد. (ناظم الاطباء) : وضوح و صراحت اساس سخنوری آنان بشمار می رفته و بکار بردن لغات و مصطلحات عوام و پیشه وران را از جهت نزدیک ساختن مطلب به ذهن آنان حتم و فرض می شمرده اند. (مقدمۀ معارف بهاء ولد) ، وضع ابتدائی الفاظ یا منقول به معنای دوم الفاظ که توسط جماعت مخصوص شده باشد
جَمعِ واژۀ مصطلحه. مواضعات. (یادداشت مؤلف). الفاظی که در محاورات مردم معمول ومتداول باشد. (ناظم الاطباء) : وضوح و صراحت اساس سخنوری آنان بشمار می رفته و بکار بردن لغات و مصطلحات عوام و پیشه وران را از جهت نزدیک ساختن مطلب به ذهن آنان حتم و فرض می شمرده اند. (مقدمۀ معارف بهاء ولد) ، وضع ابتدائی الفاظ یا منقول به معنای دوم الفاظ که توسط جماعت مخصوص شده باشد
چرمهای شتربچگان که گیاه پر کرده دارند تا ناقه گمان برد که بچۀ اوست. (منتهی الارب). پوست شتربچگان آگنده از کاه و جز آن که برای ماده شتران شیرده حاضر می کنندتا گمان برند که بچۀ خود آنهاست. (ناظم الاطباء)
چرمهای شتربچگان که گیاه پر کرده دارند تا ناقه گمان برد که بچۀ اوست. (منتهی الارب). پوست شتربچگان آگنده از کاه و جز آن که برای ماده شتران شیرده حاضر می کنندتا گمان برند که بچۀ خود آنهاست. (ناظم الاطباء)
جمع مثلثه، سه گوشگان تریزان جمع مثلثه (مثلث)، بخشی از علم ریاضی که موضوعش مطالعه و تعیین روابط بین اضلاع و زوایای مثلث و تعیین عناصر نا معلوم یک مثلث از روی اندازه های معلوم آن است. چون طول و زاویه دو کمیت متفاوتند در مثلثات از عوامل جدیدی که خطوط مثلثاتی نام دارند استفاده میکنند. مثلثات بر دو قسم است: یا مثلثات کروی. علمی است که از مثلثی بحث میکند که در سطح کره قرار دارد یعنی اضلاع آن قوسها یی از دایره عظیمه اند. در مثلثات ابتدا بین زوایا و خطوط نسبتهایی برقرار می کنند و با نامگذاری آنها بمقصود اصلی که تعیین اجزاء نا معلوم مثلث است می پردازند. یا مثلثات مستوی. علمی است که از مثلثی بحث کند که در سطح مستوی قرار دارد یعنی موضوع این رشته از مثلثات مثلث مستوی است
جمع مثلثه، سه گوشگان تریزان جمع مثلثه (مثلث)، بخشی از علم ریاضی که موضوعش مطالعه و تعیین روابط بین اضلاع و زوایای مثلث و تعیین عناصر نا معلوم یک مثلث از روی اندازه های معلوم آن است. چون طول و زاویه دو کمیت متفاوتند در مثلثات از عوامل جدیدی که خطوط مثلثاتی نام دارند استفاده میکنند. مثلثات بر دو قسم است: یا مثلثات کروی. علمی است که از مثلثی بحث میکند که در سطح کره قرار دارد یعنی اضلاع آن قوسها یی از دایره عظیمه اند. در مثلثات ابتدا بین زوایا و خطوط نسبتهایی برقرار می کنند و با نامگذاری آنها بمقصود اصلی که تعیین اجزاء نا معلوم مثلث است می پردازند. یا مثلثات مستوی. علمی است که از مثلثی بحث کند که در سطح مستوی قرار دارد یعنی موضوع این رشته از مثلثات مثلث مستوی است
باج و خراج، سهمی است که بموجب اصل تعاون و بر وفق مقررات هر یک از سکنه کشور موظف است که از ثروت و در آمد خود بمنظور تامین هزینه های عمومی و حفظ منافع اقتصادی یا سیاسی یا اجتماعی کشور بقدر قدرت و توانائی خود بدولت بدهد
باج و خراج، سهمی است که بموجب اصل تعاون و بر وفق مقررات هر یک از سکنه کشور موظف است که از ثروت و در آمد خود بمنظور تامین هزینه های عمومی و حفظ منافع اقتصادی یا سیاسی یا اجتماعی کشور بقدر قدرت و توانائی خود بدولت بدهد
جمع مصطلحه، زبانزد ها جمع مصطلحه (مصطلح) : وضوح و صراحت اساس سخنوری آنان بشمار میرفته وبکار بردن لغات و مصطلحات عوام و پیشه وران را از جهت نزدیک ساختن مطلب بذهن آنان حتم و فرضی میشمرده اند
جمع مصطلحه، زبانزد ها جمع مصطلحه (مصطلح) : وضوح و صراحت اساس سخنوری آنان بشمار میرفته وبکار بردن لغات و مصطلحات عوام و پیشه وران را از جهت نزدیک ساختن مطلب بذهن آنان حتم و فرضی میشمرده اند