نام شهرستانی است، در 265هزارگزی جنوب باختری تهران و 28هزارگزی باختردلیجان و 6 هزارگزی شمال راه دلیجان به خمین. در دامنۀ کوه سرچشمه واقع است و مرکز آن نیز که شهرکی است همین نام دارد و از دو قصبۀ بالا و پائین تشکیل شده و در حدود 12500 تن سکنه دارد. عده قرای محلات 55 و جمعیت کل حدود 228000هزار نفر است. محلات سابقاً مرکز بخش و تابع شهرستان گلپایگان بوده در سال 1326 ه. ش. تبدیل به شهرستان شد. بخش خمین و دلیجان تابع این شهرستان است. آثار باستانی محلات به شرح زیر است: الف: محراب امام زاده یحیی که ادارۀ باستان شناسی تاریخ بنای آن را در سال 709 هجری قمری ثبت نموده است. ب:بنای دو امام زاده جنب یکدیگر یکی در پائین به نام شاهزاده موسی و دیگری عبداﷲ که از بناهای دورۀ صفویه است. ج: قلعۀ معروف آقاخان محلاتی، واقع در شمال محلات پائین قلعه ای مهم و قدیمی است و مساحت داخل قلعه در حدود یکصدهزار متر مربع و دارای باغ و ساختمانهای قابل ملاحظه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نام شهرستانی است، در 265هزارگزی جنوب باختری تهران و 28هزارگزی باختردلیجان و 6 هزارگزی شمال راه دلیجان به خمین. در دامنۀ کوه سرچشمه واقع است و مرکز آن نیز که شهرکی است همین نام دارد و از دو قصبۀ بالا و پائین تشکیل شده و در حدود 12500 تن سکنه دارد. عده قرای محلات 55 و جمعیت کل حدود 228000هزار نفر است. محلات سابقاً مرکز بخش و تابع شهرستان گلپایگان بوده در سال 1326 هَ. ش. تبدیل به شهرستان شد. بخش خمین و دلیجان تابع این شهرستان است. آثار باستانی محلات به شرح زیر است: الف: محراب امام زاده یحیی که ادارۀ باستان شناسی تاریخ بنای آن را در سال 709 هجری قمری ثبت نموده است. ب:بنای دو امام زاده جنب یکدیگر یکی در پائین به نام شاهزاده موسی و دیگری عبداﷲ که از بناهای دورۀ صفویه است. ج: قلعۀ معروف آقاخان محلاتی، واقع در شمال محلات پائین قلعه ای مهم و قدیمی است و مساحت داخل قلعه در حدود یکصدهزار متر مربع و دارای باغ و ساختمانهای قابل ملاحظه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
مصلحه. مقابل مفسده. (غیاث). خلاف مفسدت. (آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی. (کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر. (کلیله و دمنه). قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید. خاقانی. کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست. (تاریخ جهانگشای جوینی). آن کس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند. (گلستان). هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست به غیر مصلحتش رهبری کند ایام. (گلستان). - امثال: کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی. باباافضل کاشی. امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). هر کسی مصلحت خویش نکو می داند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار: چشمۀ این گل چو وفادار نیست روی بدو مصلحت کار نیست. نظامی. - مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن: کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ، اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد. (از یادداشت مؤلف) : با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. مصلحت در دین ما جنگ و شکوه مصلحت در دین عیسی غار و کوه. مولوی. عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم. حافظ. ، آنچه صلاح و نفع تشخیص شود: بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. من آنچه مصلحت بود می گفتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162). مصلحان را نظرنواز شوم مصلحت را به پند باز شوم. نظامی. ازبرای مصلحت مرد حکیم دم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم. مولوی. ، غرض. (یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده. (گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست. (گلستان) ، صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید. (سلجوقنامه چ خاور ص 11). اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی (گلستان). ، نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح. (یادداشت مؤلف) ، خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت. (ناظم الاطباء) : شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است. (انوار سهیلی). - راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). ، مشورت. (ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت. (گلستان). - به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء). - برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را. ، نصیحت و پند. (ناظم الاطباء). - مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن. (ناظم الاطباء). ، شغل و عمل و خدمت. (ناظم الاطباء) ، موقع لازم. (ناظم الاطباء) ، در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیۀ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا. (ظفرنامۀ یزدی ص 404)
مصلحه. مقابل مفسده. (غیاث). خلاف مفسدت. (آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی. (کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر. (کلیله و دمنه). قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید. خاقانی. کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست. (تاریخ جهانگشای جوینی). آن کس که توانگرت نمی گرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند. (گلستان). هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست به غیر مصلحتش رهبری کند ایام. (گلستان). - امثال: کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی. باباافضل کاشی. امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). هر کسی مصلحت خویش نکو می داند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار: چشمۀ این گل چو وفادار نیست روی بدو مصلحت کار نیست. نظامی. - مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن: کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ، اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد. (از یادداشت مؤلف) : با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. مصلحت در دین ما جنگ و شکوه مصلحت در دین عیسی غار و کوه. مولوی. عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم. حافظ. ، آنچه صلاح و نفع تشخیص شود: بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. من آنچه مصلحت بود می گفتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162). مصلحان را نظرنواز شوم مصلحت را به پند باز شوم. نظامی. ازبرای مصلحت مرد حکیم دُم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم. مولوی. ، غرض. (یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده. (گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست. (گلستان) ، صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بُعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید. (سلجوقنامه چ خاور ص 11). اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی. سعدی (گلستان). ، نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح. (یادداشت مؤلف) ، خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت. (ناظم الاطباء) : شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است. (انوار سهیلی). - راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). ، مشورت. (ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت. (گلستان). - به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء). - برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را. ، نصیحت و پند. (ناظم الاطباء). - مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن. (ناظم الاطباء). ، شغل و عمل و خدمت. (ناظم الاطباء) ، موقع لازم. (ناظم الاطباء) ، در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیۀ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا. (ظفرنامۀ یزدی ص 404)
مرد دلاور و کاربردر نیازمندیها و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط). اصلیت. اصلتی. صلت. صلتان. مصلت. مصلات. منصلت. (قطر المحیط) (المنجد). و رجوع به لغات مذکور و المنجد و قطر المحیط و اقرب الموارد شود
مرد دلاور و کاربُردر نیازمندیها و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط). اِصلیت. اَصلتی. صَلت. صلتان. مِصْلَت. مصلات. منصلت. (قطر المحیط) (المنجد). و رجوع به لغات مذکور و المنجد و قطر المحیط و اقرب الموارد شود
جمع واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مصلح شود
جَمعِ واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مُصْلِح شود