جدول جو
جدول جو

معنی مصفره - جستجوی لغت در جدول جو

مصفره
(مُ صَفْ فِ رَ)
گروهی که علامت و نشان آنها زردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مصفره
(مُ صَفْ فَ رَ)
تأنیث مصفر. رجوع به مصفّر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ صَفْ فَ)
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ)
بسیار تیزدهنده، گویند: فلان مصفر استه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مصفرالاست، لقبی است ابوجهل را
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرر)
زرد. (ناظم الاطباء). زردشده. (یادداشت مؤلف) ، ارض مصفره، زمینی که نبات او خرد بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
تهیدست و محتاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
یک بار گرسنه شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
حفصی گوید: موضعی است به یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ رَ)
فرس مظفره، آنکه اندک از اطراف آن بریده باشد. (منتهی الارب). اسبی که چیزی از اطرافش قطع شده باشد. (از اقرب الموارد). اسبی که چیزی از اندام وی قطع کرده باشند و یااز ناخنهای وی چیزی قطع شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وِ رَ)
مصور. نام یکی از قوتهای تن است نزد طبیبان، مانند جاذبه و ماسکه و دافعه و مولده و نامیه. مصوره یکی از هشت خادم نفس نباتی است. قوه ای که غذا را همرنگ جسم می گرداند. (یادداشت مؤلف). یکی از چهار قوه طبیعیۀ مخدومه. و هی تعرف بالمغیره الثانیه و فعل هذه تخطیط الماء و تشکیله بالقوه فی الذکور و الفعل فی الاناث. (یادداشت مؤلف). قوتی است که صادر می شود از وی خطوط اعضا و شکلهای آن یعنی این قوت به اذن خالق هر جزو منی را می پوشاند صورت عضوی بروجهی که مقتضای نوع صاحب منی مختلط باشد، پس اگر منی مختلط از دو نوع باشد حیوان متولد از آن با هر دو نوع من وجه مشابهت میکند چنانچه بغل یعنی استر که شکل فرس می نماید و هم هم شکل حمار. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ رَ)
ارض مصغره، زمین کوتاه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمینی که گیاه وی کوتاه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پالونه. (منتهی الارب). مصفات. پالونه و ترشی پالا. ج، مصافی. (ناظم الاطباء). پالونه. (دهار). ج، مصافی. (مهذب الاسماء).
- عظم مصفاه، آهیانه. (یادداشت مؤلف). استخوان غربالی: هو (ای عاقرقرحا) شدیدالتنقیح لسدد المصفاه و الخشم. (تذکرۀ ابن بیطار ج 3 ص 116). رجوع به مصفات (اصطلاح پزشکی) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فَ حَ)
گوسپندی که وی را نادوشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شمشیر پهن. مصفحه (م ص ف ف ح ) . ج، مصفحات. (منتهی الارب) (از آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ حَ)
شمشیر پهن. مصفّحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ)
آمرزیدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جرجانی آرد: مغفره آن است که شخص قادر، کار زشت زیردست خود را بپوشاند و اگر بنده عیب مولای خود را از خوف عتاب وی بپوشاند عمل آن بنده را مغفرت نگویند. (تعریفات) : اولئک یدعون الی النار و اﷲ یدعواالی الجنه و المغفره باذنه. (قرآن 221/2). اولئک الذین اشتروا الضلاله بالهدی و العذاب بالمغفره فما اصبرهم علی النار. (قرآن 175/2). قول معروف و مغفره خیرمن صدقه یتبعها اذی و اﷲ غنی حلیم. (قرآن 263/2)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ رَ)
بز کوهی ماده بابچه. ج، مغفرات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماده بز کوهی بابچه. (از اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
زره خود که زیر کلاه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. ج، مغافر. (اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
اکراه کردن کسی را بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را به دشواری بر کاری داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
مؤنث مجفر. (منتهی الارب). رجوع به مجفر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رنگ کردن جامه را به عصفر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و چنین جامه ای را معصفر گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
جای تک برآوردن اسب. (منتهی الارب مادۀ م ص ر) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
محفار. محفر. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). بیل و کلنگ و آنچه بدان کنند. محفره. ج، محافر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِرْ رَ)
ناقه ای که شیر ندهد. (منتهی الارب). ماده شتری که شیر ندهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ رَ)
سبب قطع و منه قولهم الصوم مجفره للنکاح. (منتهی الارب). طعامی که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قاطع شهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ رَ)
تأنیث مسفر. رجوع به مسفر شود، درخشان. تابان. درفشان. مشرقه. مضیئه: وجوه یومئذ مسفره. (قرآن 38/80) ، روی های تابان و روشن، ناقه مسفره الحمره، شترماده که سرخی آن از سرخی سپیدی آمیخته اندک زائد باشد. (منتهی الارب). ناقه که از ’صهباء’ اندکی بالاتر باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَفْ فَ رَ)
گروهۀ ریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از منتهی الارب) (از محیطالمحیط). در اللسان زمینی که گیاه آن نابالیده بود و چریدن را ممکن نباشد. و در قاموس زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث متفر. یقال: ارض متفره، زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَفْ فَ رَ)
مزفّر. مزفر. و رجوع به مزفر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصره
تصویر مصره
مونث مصر، جمع مصرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفره
تصویر مغفره
مغفرت در فارسی پوزش آمرزش
فرهنگ لغت هوشیار
مصوره در فارسی مونث مصور بنگرید به مصور مصوره در فارسی مونث مصور و پندارنده مونث مصور، جمع مصورات. مونث مصور، جمع مصورات مونث مصور، جمع مصورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصفاه
تصویر مصفاه
پالونه، کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفره
تصویر مسفره
جارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفره
تصویر عصفره
رنگ زدن با گل کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفره
تصویر صفره
یکبار گرسنه شدن زردی، سیاهی از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار