جدول جو
جدول جو

معنی مصطفی - جستجوی لغت در جدول جو

مصطفی
(پسرانه)
برگزیده، لقب پیامبر (ص)
تصویری از مصطفی
تصویر مصطفی
فرهنگ نامهای ایرانی
مصطفی
برگزیده، انتخاب شده، منتخب
تصویری از مصطفی
تصویر مصطفی
فرهنگ فارسی عمید
مصطفی
(مُ طَ فا)
ابن عبدالله بن عبیدالله القسطنطینی، معروف به حاجی خلیفه و کاتب چلبی. صاحب کشف الظنون (متوفا به سال 1068 هجری قمری). رجوع به کاتب چلبی شود
لغت نامه دهخدا
مصطفی
(مُ طَ فا)
برگزیده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (دهار). برگزیده شده. (غیاث) (آنندراج). گزین کرده شده. گزیده. گزین. مختار. اختیارشده. انتخاب شده. (یادداشت مؤلف) ، صاف کرده شده. مصفا. (از غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مصطفی
برگزیده، گزین کرده شده، یکی از القاب حضرت رسول (ص)
تصویری از مصطفی
تصویر مصطفی
فرهنگ لغت هوشیار
مصطفی
((مُ طَ فا))
برگزیده شده
تصویری از مصطفی
تصویر مصطفی
فرهنگ فارسی معین
مصطفی
برگزیده، منتخب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصطکی
تصویر مصطکی
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، بستخ، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصطفوی
تصویر مصطفوی
مربوط به مصطفی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منطفی
تصویر منطفی
خاموش، فرونشانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطفی
تصویر مطفی
خاموش کننده، فرونشانندۀ آتش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طَ فِ)
درخت جنبنده از باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جنبنده و مرتعش. (ناظم الاطباء) ، تارهای عود جنبنده از زخمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دریای خروشان. موّاج. (از اقرب الموارد) ، قوم مضطرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
جمع واژۀ مصطفی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصطفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ فَ وی ی / وی)
منسوب به مصطفی. (از یادداشت مؤلف). منسوب و متعلق به مصطفی. (ناظم الاطباء). این لفظ به زیادت واو خطاست زیرا که در لفظ مصطفی و مرتضی الف را حذف کرده یای نسبت می آورند و در این صورت مصطفی و مرتضی هر دو به یای معروف صحیح بود و مرتضوی و مصطفوی به زیادت واو خطا باشد. (از غیاث) (از آنندراج) ، منسوب به مصطفی پیامبر گرامی اسلام:
به سلام آمدگان حرم مصطفوی
ادخلواها بسلام از حرم آوا شنوند.
خاقانی.
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است.
حافظ.
و رجوع به مصطفی شود
لغت نامه دهخدا
مااصطفی بن یعقوب نصرانی. صاحب بیت مال خاص الراضی بالله خلیفۀ عباسی از قبل مونس خادم بود و بسال 324 هجری قمری در ماه محرم درگذشت. رجوع به کتاب اخبارالراضی تألیف صولی ص 71 و 146 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَکا)
مصطکا. رجوع به مصطکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
کسی که خود را به آتش گرم می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زیبقی رفت بر دری نبی
نور دین منطفی نمی شاید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879).
- منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331).
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404).
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی.
مولوی.
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22).
- منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود.
، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مصفی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود، جمع واژۀ مصفاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ مصفاه به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دوست خالص. (ناظم الاطباء). یکدل. (یادداشت مؤلف) :
اوصاف مصافیان چوگردد صافی
بینند به دل هر آنچ بینند به چشم.
؟ (از سندبادنامه).
، معشوق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
بلغت یونانی صمغی است که مانند عود بسوزد. بعربی میعۀ سائله گویند و به عسل لبن اشتهار دارد. (برهان) (مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از یونانی، میعۀ سائله. (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سائله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
صورتی از کلمه مصطفی. رجوع به مصطفی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
از یونانی ماستیخه، صمغ زردرنگ که از درخت ضرو تراود. (یادداشت مؤلف). یک نوع سم سقزی خوشبو و شبیه به کندر که آن را اراء و پلاجور و رماس و رماست و کیه نیز گویند و درخت آن را و کشک و ولمشک نامند. (ناظم الاطباء). صمغی است زردرنگ. (غیاث) (آنندراج). صمغ درختی است. (نزهه القلوب). علک الروم. (یادداشت مؤلف). علک رومی. (دهار) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کیا. (یادداشت مؤلف). مصطکی که آخر آن را بأتلفظ کنند در لغت عرب ’مصطکا’ به فتح یاضم میم و الف مقصور و ’مصطکاء’ به فتح میم و الف ممدود است و اصل آن کلمه ای یونانی است و در فرانسه نیز آن را ماستیک نامند. آذربایجانیان گاهی نونی نیز به آخر آن بیفزایند و مصطکین گویند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 2 شمارۀ 1). کرکم. (منتهی الارب). صمغی است که سپید آن را رومی مصطکی و سیاه آن را مصطکی نبطی گویند. درختش ریزه تر از کندر و سپید آن نافع جهت معده و مقعد و روده و جگر و سرفۀ کهنه به نوشیدن. (از منتهی الارب). نوعی است از علک رومی و آن عربی اصلی نیست بلکه دخیل است در لغت عرب، و هر دارویی که در وی مصطکی بکار برند عرب آن را مصطک گوید. مصطکی را کیا نیز گویند و به پارسی رماس و رماست خوانند. نیکوترین وی آن است که از قبرس آورند. مصطکی رومی بود و دو گونه است سفید که علک رومی است و روغن مصطکی را از آن گیرند و به سریانی علکا نامند و سیاه که قبطی یعنی مصری آن است. مصطکی سفید قطعه های بزرگ دارد و پوست درخت و چوب او به هم نیامیخته باشد. درعطرها و علاجها بکار برند و روغن آن را به هر عضوی که بمالند نرم شود و جگر و معده و امعأرا تقویت کند و اشتها بیفزاید. سرفه و نفث الدم و عفونت زایل کند. (از تذکرۀ صیدنۀ ابوریحان بیرونی). به پارسی کندر رومی خوانند و به سریانی کبا و به رومی مسطیخی و به یونانی سحینوس گویند و آن را علک رومی و کیه نیز گویند. جهت دفع زخم معده و سردرد و شقاق لبها و خونریزی زبان و سرفۀ بلغم و رانش شکم و شکستگی استخوان و سستی اعضا و ترشح زخم مؤثر است و بول را براند و مضمضۀ آن دندانها محکم گرداند و جرب را نافع بود. (از اختیارات بدیعی). صمغ آن را صمغ مصطکی گویند گونه ای از سقز که به صورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچۀ مصطکی خارج می شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد. قطرات سخت شدۀمصطکی به درشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم به جو و مطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب می شود، و بر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم می گردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و در اتر و کلروفرم و اسانس تربانتین و به مقدارکم در الکل حل می شود. گاهی مصطکی به جای آنکه بر روی شاخه ها و ساقۀ درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده به صورت قطعات نسبتاً بزرگ درمی آید. این قسم نوعی خالص مصطکی را تشکیل می دهد. نوع اخیررنگ قهوه ای دارد و معمولاً دارای ماسه و ناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی به صورت دانه های کوچکی است و به مصرف جویدن می رسد. کندر رومی. کندوک. مصطکا. علک خاییدنی. کندور. علک رومی و مسطیخی:
به شرط بی بی شمس و به شرب باباخمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 55).
و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و ذخیرۀ خوارزمشاهی و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 397 و گیاه شناسی گل گلاب ص 217 شود، درخت مصطکی، درختچه ای است از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته به شمار می رود و شاخه های ناهموار و برگ هایی مرکب از5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچۀ انتهایی دارد و معمولاً در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصاً مجمعالجزایر یونان پرورش می یابد، از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج می شود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد معمولاً از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است به دست می آید. درخت علک رومی. درخت کندوک
لغت نامه دهخدا
مصفا در فارسی: پالوده زر آلوده کم عیار بود زر پالوده پایدار بود (سنائی)، پاکیزه صاف کرده شده تصفیه شده: عسل مصفی شراب مصفی، خالص بی غش: عیش مصفی، پاکیزه مبرا: هر آینه چون مرآت حکم از زنگار غرض و میل مصفاست و اثقم که اگر تفحص بسزا رود همه حال برائت ذمت من ظاهر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
فرونشیننده: چراغ گرما، خاموش خاموش شونده (چراغ آتش) فرو نشانده، خاموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصافی
تصویر مصافی
جمع مصفاه، پالونه ها
فرهنگ لغت هوشیار
خوارتاریک گسارشی آنچه که مصرف شود آنچه که بکار رود، مقدار مصرف: برنج مصرفی سالیانه
فرهنگ لغت هوشیار
مصطفوی در فارسی: وابسته به مصطفی (ص) پیامبر اسلام در غیاث اللغات آمده که این واژه درست نیست منسوب به مصطفی (مطلقا)، منسوب به مصطفی (محمدبن عبدالله ص) پیغامبر اسلام: درین چمن گل بیخار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است. (حافظ) توضیح بدانکه این لفظ بزیادت و او خطاست چرا که در لفظ مصطفی و مرتضی الف را که خامس بوده حذف کرده یاء نسبت می آرند در این صورت مصطفی ومرتضی هر دو بیای معروف صحیح بود و مرتضوی ومصطفوی بزیادت واو خطا باشد چنانکه با کثر در کلام خواص و عوام واقع است مگر چون در تصانیف ثقات بسیار آمده است لهذا چندان محل تعرض نیست. از جاربردی ودیگر کتب و رسائل
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سکز اراه کندرک رماس در تازی مصطکا و مسطکاء نیز آمده گونه ای سقز که بصورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج میشود وبصورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. قطرات سخت شده مصطکی بدرشتی نخودی کوچک و رنگش زرد پریده و کمی شفاف است و بو و طعم آن ملایم ومطبوع میباشد. در گرمای 108 درجه ذوب میشود وبر اثر جویدن بسهولت در زیر دندان نرم میگردد. مصطکی کمی از آب سنگین تر است و دراتروکلروفرم واسانس تربانتین و بمقدار کم در الکل حل میشود. گاهی مصطکی بجای آنکه برروی شاخه ها و ساقه درخت باقی بماند در پای درخت بر روی هم انباشته شده بصورت قطعات نسبه بزرگ در میاید. این قسم نوع خالص مصطکی را تشکیل میدهد. نوع اخیر رنگ قهوه یی دارد ومعمولا دارای ماسه وناخالصی های دیگر است. نوع مرغوب مصطکی بصورت دانه های کوچکی است و بمصرف جویدن میرسد کندر رومی کندرک مصطکا علک خاییدنی کندرو علک رومی مسطنجی. یا درخت مصطکی. درختچه ایست از تیره سماقی ها که در حقیقت یکی از گونه های پسته بشمار میرود و شاخه های ناهموار وبرگهایی مرکب از 5 تا 12 زوج برگچه با یک برگچه انتهایی دارد و معمولا در نواحی بحرالروم (مدیترانه) مخصوصا مجمع الجزایر یونان پرورش می یابد. از ساقه و شاخه های این درختچه بر اثر ایجاد شکاف شیرابه ای خارج میشود که بسهولت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد میگردد. معمولا از هر درخت سالیانه معادل 4 تا 5 کیلوگرم از این ماده که به مصطکی موسوم است بدست میاید درخت علک رومی درخت کندرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرفی
تصویر مصرفی
((مَ رَ))
آنچه که مصرف شود، آن چه که به کار رود، مقدار مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصطفوی
تصویر مصطفوی
((مُ طَ فَ))
منسوب به مصطفی
فرهنگ فارسی معین
((مَ طَ))
گونه ای سقز که به صورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج می شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منطفی
تصویر منطفی
((مُ طَ))
خاموش شده، فرو نشانده
فرهنگ فارسی معین
خاموش، فرونشانده
متضاد: مشتعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قابل مصرف، مصرف کننده
دیکشنری اردو به فارسی