جدول جو
جدول جو

معنی مشگان - جستجوی لغت در جدول جو

مشگان
(مِ)
دهی از دهستان قنقری بالاست که در بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
مشگان
(مُ)
نام دهستان حومه بخش نی ریز شهرستان فسا. این دهستان در شمال و خاور بخش واقع گردیده و محدود است از طرف شمال به ارتفاعات غوری و مشگان. از جنوب به سرکوه داراب. از خاور به شوره زار میدان گل (بین سیرجان و نی ریز). از باختر به بخش اسطهبانات. این دهستان از 6 آبادی و مزرعه تشکیل یافته و20000 تن سکنه دارد. و قراء مهم آن عبارتند از: هرگان، مشگان، قطرویه، غوری، ده چاه و جاهک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به مادۀ قبل شود
قصبۀ مرکزی دهستان حومه مشگان از بخش نی ریز شهرستان فساست که 1800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکان
تصویر مشکان
(پسرانه)
مشک (ماده ای معطر در سنسکریت) + ان (نشانه جمع فارسی)، نام ناحیه ای درهمدان، نام پدر ابونصر صاحب دیوان رسالت محمد غزنوی و استاد ابوالفضل بیهقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مژگان
تصویر مژگان
(دخترانه)
مژه ها، مژه ها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مژگان
تصویر مژگان
مو های پلک چشم، مژه ها
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
نام پدر ابونصر صاحب دیوان رسالت محمود غزنوی و استاد ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تتمۀ صوان الحکمه ص 179 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ش ی ن’، عیب. ج، مشائن. (منتهی الارب). و رجوع به مشائن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
نوعی از خوشترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). بهترین و گواراترین رطب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معرب از موشان. از اطیب انواع رطب. و رجوع به ام جرذان و موشان شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از امثال مردم عراق: ’بعله الورشان تأکل الرطب المشان’. و در صحاح: ’تأکل رطب المشان’ بالاضافه قال، و لاتقل ’تأکل الرطب المشان’ اعجمی است. (از اقرب الموارد). بعله الورشان یأکل رطب المشان. (معجم البلدان ذیل مشان). این مثل را درباره کسی گویند که چیزی اظهار کند و مرادش چیز دیگری باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب آن میشجان است و آن روستائی است در راه اسفرایین، (از لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اغن. اخن. رجوع به اخن ّ شود، در حال منگیدن. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان حومه بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان است که در 15هزارگزی خاور کوهپایه متصل به شوسۀ اصفهان به یزد واقع است و 911 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 576 تن سکنه دارد. تپۀ مجاور آبادی دارای آثار باستانی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ عان ن)
رجل مشعان الرأس، مرد ژولیده موی سر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان است که 1050 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). از طسوج قاسان. (تاریخ قم ص 114). از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ ژَ / ژِ / ژْ)
جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان) (آنندراج). مویهای پلک چشم. (ناظم الاطباء). جمع مژه. (غیاث). همه مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم، حفاظت چشم است. (از دایرهالمعارف کیه وکتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی). در روی لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی. (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب، الماس، بازانگشت، ناخن، بال سمندر، پریزاد، پنجه، پنجۀ شیر، تار، ترکش، تیر کج پیکان، تیر ناوک، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغکج، تیغ لنگردار، جاروب جوی، چنگل شهباز، چوب، حکاک، خار، خاکروب، خامه، خدنگ، خنجر، خوابیده دست، دشنۀخونریز، دشنۀ سیه تاب، رشتۀ گوهر، رگ خواب، زبان مار، زنبور، سبزه، سطر، سنان، سوزن، شاخ، شکر، طفل، عصای دست، عنکبوت، عنکبوتی، فواره، قفل کف، کلک، کلید، گلستان، گلشن، مصرعه، موج، مور، نشتر، نیستان، از تشبیهات اوست. و آتش بار، آتش دست، اشک آلود، اشک پاش، اشک افشان، اشک بار، برگردیده، ارغوانی، برگشته، بلند، بیتاب، پرنم، تیزتیر، تیزدست، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی، خواب آلوده، خوابیده، خوش تقریر، خوش رقم، خوش نگاه، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان، خونین، خیال باز، دراز، دلجوی، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال، سبکدست، سخن پرداز، سخنگوی، سرمه سا، سمن افشان، سیاه، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده، فتنه باز، کافرکیش، کج، کج بالین، کج نهاد، کینه خواه، گرانخواب، گردآلود، گره گشا، گریه ناک، گیرا، نظاره پیوند، نمناک، نیم باز، از صفات اوست:
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی.
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار.
اسدی (ازآنندراج).
خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان.
خاقانی.
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
بر چین به مژگان جرعه، هم از خاک و مژگان تازه کن.
خاقانی.
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش.
خاقانی.
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من.
نظامی.
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک.
نظامی.
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش.
نظامی.
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست.
سعدی (گلستان).
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.
سعدی.
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصۀ دل می نویسد حاجت گفتار نیست.
سعدی.
گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
حافظ.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ.
طالب آملی (از آنندراج).
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست.
طالب آملی (آنندراج).
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
طالب آملی (از آنندراج).
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ.
صائب (دیوان ص 285).
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
صائب.
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی.
صائب.
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
از پردۀ عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ.
یوسف اعرج (از آنندراج).
مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
محمد میر افضل ثابت (از آنندراج).
چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
خواجه آصفی (از آنندراج).
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی.
شاهزاده افسر.
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
نشاط اصفهانی.
- مژگان آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان خورشید:
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابروزدن، کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن. (آنندراج) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 655).
- مژگان برهم زدن، مژگان به هم بستن. (آنندراج). مژگان بستن:
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن، مژگان برهم زدن. مژگان به هم بستن:
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن، مژگان به هم بستن. مژگان به هم سودن. (آنندراج) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن، مژگان برهم زدن. مژگان سودن. مژگان به هم آوردن. مژگان به هم سودن. (آنندراج). مژگان بستن. رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن، مژگان به هم آوردن. مژگان بهم بستن. (آنندراج) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان تر، کنایه از چشم اشکبار:
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب.
- مژگان خورشید، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان آفتاب. رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز، از اسمهای محبوب است. (آنندراج). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است:
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان دمیدن، مژگان رستن. مژگان به هم بستن. (آنندراج) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن، مژگان دمیدن. مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد، مژۀ زیادی. رجوع به مژۀ زیادی شود.
- مژگان زرین، مژگان زرین چنگ. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج).
- ، کنایه از اشعه:
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین زچشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان زرین چنگ، مژگان زرین. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
صائب (از آنندراج).
- مژگان سفید کردن، کنایه از پیر و معمر شدن. (آنندراج).
- مژگان سودن، مرادف مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه، از اسمهای محبوب است. (از آنندراج). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است:
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان.
میرزارضی دانش (از آنندراج).
- مژگان فرنگ، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش.
ملابیخود جامی (از آنندراج).
- مژگان گرم کردن، چشم گرم ساختن. چشم گرم کردن. دیده گرم کردن. مژه گرم کردن. کنایه از اندکی خواب کردن. (آنندراج).
- ، عاشق شدن. (آنندراج).
- آب مژگان، اشک. سرشک:
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.
- تیر مژگان، (اضافۀ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر) ، مژه های راست و بلند چون تیر.
- ، کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق.
، حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج) (از غیاث) (از برهان). مژه. (ناظم الاطباء) (شعوری). هدب. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به مژه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان ززوماهرو از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه 146 تن. آب آن از چشمه و قنات. محصولات عمده غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ده از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. سکنۀ آن دویست تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ گَ)
دهی از دهستان فراهان پائین است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 253 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
جمع مژه موهای ریزی که در کنار آزاد پلکهای فوقانی وتحتانی چشم میرویند ک مژه ها: تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست تیغ عشق و تیر هجرش دردل و جان کارگر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژگان
تصویر مژگان
((مُ))
جمع مژه، موهای پلک چشم
فرهنگ فارسی معین
ردیف مژه ها، موهای پلک، مژه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد