جدول جو
جدول جو

معنی مشکی - جستجوی لغت در جدول جو

مشکی
تهیه شده در مشک
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
فرهنگ فارسی عمید
مشکی
سیاه، به رنگ مشک
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
فرهنگ فارسی عمید
مشکی
(مَ کی ی)
گله کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشکی
(مُ)
اسمش امیر محمود از سادات آن دیار (تبریز) است. دکان سنگفروشی داشته. از اوست:
به فکر آن میان امشب دل صد ناتوان گم شد
دل یک یک به دست آمد دل من زآن میان گم شد.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 35).
معاصر او سام میرزا صفوی نویسد: محمود مشکی از شهر تبریز است و در شعر خصوصاً در قصیده و غزل طبعش خوب بوده. از اوست:
بر سر کوی تو آئین دگر خواهم نهاد
پا نهند آنجا من بیچاره سر خواهم نهاد.
(از تحفۀ سامی ص 117)
لغت نامه دهخدا
مشکی
(مُ)
تسلی دهنده و خاموش کننده زاری و فغان را. (ناظم الاطباء). دورکننده شکایت و گلۀ کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مشکی
(مُ / مِ)
صادقی کتابدار درباره او نویسد:... علت اختیار این تخلص آن است که قدری سیاه چرده است. در درگاه مسجد جامع اصفهان... محل باصفایی ترتیب داده که تکیه گاه ارباب فهم و بخصوص شعر است. طبع شعرش چنین است:
وگر از سادگی جویم وصال پاکدامانی
که بر گرد خیالش آرزو دشوار میگردد
دهد از کفر مشکی مژده اکنون بت پرستان را
که ایمان میگذارد طالب زنار میگردد.
(از مجمعالخواص ص 238)
لغت نامه دهخدا
مشکی
(مُ / مِ)
منسوب به مشک. به مشک آغشته، سرخ تیره مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء). سیاه. اسود. لیکن گویا در اول این کلمه بر سرخی که به سیاهی زند اطلاق میشده است. (یادداشت مؤلف) :
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مشکی
سیاه، تیره
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
فرهنگ لغت هوشیار
مشکی
((مِ))
تیره رنگ، سیاه
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
فرهنگ فارسی معین
مشکی
تار، تیره، سیاه، قره
متضاد: سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکین
تصویر مشکین
(دخترانه)
مشک (سنسنکریت) + ین (فارسی) از هر چیز خوشبو، مشک الود، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشکو
تصویر مشکو
بت خانه، حرم سرا، بالاخانه، کوشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکل
تصویر مشکل
امر یا موقعیت سخت و دشوار، پوشیده، درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکل
تصویر مشکل
چیزی که به شکل و صورتی درآمده باشد، دارای شکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشکی
تصویر خشکی
خشک و بی آب بودن، مقابل دریا، زمین، برّ، یبوست، خشک سالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشکی
تصویر تشکی
شکایت کردن، شکوه داشتن، گله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
نوعی پارچۀ لطیف و نازک ابریشمی، برای مثال زمین برسان خون آلود دیبا / هوا برسان نیل اندود مشتی (دقیقی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود، کنایه از خوش بو، کنایه از سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشکی
تصویر متشکی
شکایت کننده، گله کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکک
تصویر مشکک
آنچه دربارۀ آن شک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشهی
تصویر مشهی
برانگیزانندۀ شهوت، برانگیزندۀ هوای نفس
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسۀ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک:
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
منوچهری.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام.
خاقانی.
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99).
یرحمک اللّه زد آسمان که دم صبح
عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.
نظامی.
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم.
سعدی.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
حافظ.
- مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است.
- ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است:
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364).
، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
طاهر.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت.
فردوسی.
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فردوسی.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
فردوسی.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی.
نظام قاری (دیوان).
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.
نظام قاری (دیوان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
منسوب به کشک، بیهوده مزخرف: کشکی میگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکی
تصویر متکی
تکیه کننده، کسی که بدیگری اعتماد دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکی
تصویر مبکی
گریاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشکی
تصویر متشکی
گله و شکایت کنند، ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکی
تصویر پشکی
مجعد بودن جعودت. قسمی مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشکی
تصویر تشکی
گله کردن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکی
تصویر خشکی
یبوست، ضد تری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
هر چیز مشک آلود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
((مُ یا مِ))
مشک آلود، سیاه و تیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکل
تصویر مشکل
پیچیده، دشوار، دشواری، چالش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متکی
تصویر متکی
استوار
فرهنگ واژه فارسی سره
مشک آلود، معطر، منسوب به مشک، مشکی، سیاه
متضاد: سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد