جدول جو
جدول جو

معنی مشوی - جستجوی لغت در جدول جو

مشوی(مُشْ)
آنکه گوشت را بریان میکند و آماده میکند برای پختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشوی(مَشْ وی ی)
بریان کرده. (مهذب الأسماء). بریان. (غیاث) (آنندراج). بریان شده و برشته شده. (ناظم الاطباء). سرخ کرده. کباب. کباب کرده. برشته. بوداده. بریان. بریان کرده. بریان شده. حنیذ. کباب شده. (یادداشت مؤلف) : هلیلۀ زرد یک درم و نیم، سقمونیای مشوی سه طسوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رب سیب سه درم، ترید یک درم و نیم، سقمونیا مشوی نیم درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
از ’ش وو’، آنکه او را سنگ خطا کرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس) (ازناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مشوی
بریان کباب پز ابراز بریانی بریان شده
تصویری از مشوی
تصویر مشوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتی
تصویر مشتی
نوعی پارچۀ لطیف و نازک ابریشمی، برای مثال زمین برسان خون آلود دیبا / هوا برسان نیل اندود مشتی (دقیقی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
آمیخته شده، آغشته، آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
آرزومند کننده، به شوق آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
کسی که در گفتارش حشو بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
درهم، شوریده، پریشان، آشفته، نامرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
تقویت کننده، نیرو دهنده، توانایی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشهی
تصویر مشهی
برانگیزانندۀ شهوت، برانگیزندۀ هوای نفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوه
تصویر مشوه
زشت رو، دارای چهرۀ زشت، زشت صورت، بدرو، بدگل
فرهنگ فارسی عمید
(مَشْ وی یَ)
مؤنث مشوی ّ. (یادداشت مؤلف). رجوع به مشوی ّ شود
لغت نامه دهخدا
مروسیک ورزیک منسوب به مشق. یاطیاره (هواپیمای) مشقی. هواپیمایی که برای تمرین هوانوردان بکار رود. یا گلوله مشقی. گلوله ای خفیف که در تمرین عملیات نظامی بکار رود و مهلک نیست
فرهنگ لغت هوشیار
ورن انگیز (ورن شهوه)، خورد انگیز، خواست انگیز بخواهش آورنده برانگیزاننده شهوت، غذایا داروی تولید کننده میل بغذا، دارویی که موجب ازدیاد قوه باه شود
فرهنگ لغت هوشیار
زشت گردانده آکنهاده زشت نا هنجار نا هماهنگ زشتروی زشت گرداننده ظکنهنده نا هنجار کننده زشت گردانیده عیب کرده شده زشت گرداننده عیب کننده، جمع مشوهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوم
تصویر مشوم
بنگرید به مشووم مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار بشوق آورده شده بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . ، جمع مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
سیاه، تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
پریشان کننده، آمیزنده و آشفته آرزومند کننده، تشویق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوذ
تصویر مشوذ
دستار
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیدگی، در نوردیده، پوشیده درهم پیچیده پیچیده شده در نوردیده (طومار و جز آن)، پوشیده، پیچیدگی شیئی (روده ریسمان مار و جز آنها) حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکوی
تصویر مشکوی
حرمسرای شاهان، کوشک، بالاخانه، نوایی است از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
مان جای گاه جای آرام نام نیزه پیامبر اسلام (ص) جزای نیک دهنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
در هم آمیخته شیبانیده، آلوده آمیخته شده، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدی
تصویر مشدی
لوطی، مخفف مشهدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشای
تصویر مشای
(کشتی سازی) چوبهایی که تیرهای سطحه کشتی بر آنها نصب شده
فرهنگ لغت هوشیار
مشهدی اهل مشهد، خراج و دست و دل باز و خوش سر و وضع، داش لوطی جوانمرد. نوعی پارچه حریر لطیف و نازک: زمین برسان خون آلوده دیبا هوا برسان مشک اندوده مشتی. (دقیقی) آن مقدار از هر چیز که در دست بگنجد چون پنجه را بهم آورند یک مشت: جلو آینه مشتی گندم پاشیده رویش سوزنی ترمه می اندازند، گروهی اندک: و از کافه ساکنان دو ولایت بهشت آسا جز مشتی اطفال وعورت و بعضی از صناع و محترفه... یا مشتی زیاد. گروه مخالف و مردود و حقیر. یا مشتی شرار. ستاره های آسمان، هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
باز گفته این واژه را برخی عربی - فارسی دانند که برابر آن (منسوب به مرو) است. مرو یا مورو نام پارسی پهلوی شهری است در خراسان بزرگ و بی گمان نامگذاری تازی بر این شهر نیست پارسی است مروی مروزی بند بار ریسمان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماوی
تصویر ماوی
منسوب به ما، مائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
فرو مایه فرومایه دون: منجم حشوی (منجم بازاری و بی علم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوی
تصویر معوی
روده ای منسوب به معا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
نیروبخش، نیروزا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
امید ده، برانگیزنده
فرهنگ واژه فارسی سره