جدول جو
جدول جو

معنی مشوش - جستجوی لغت در جدول جو

مشوش
درهم، شوریده، پریشان، آشفته، نامرتب
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
فرهنگ فارسی عمید
مشوش
(مَ)
از ’م ش ش’، دستارچۀ دست. (منتهی الارب). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. (ناظم الاطباء). دستار خوان. (مهذب الأسماء). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول: اعطنی مشوشا امش به یدی، و ارادۀ مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. (از اقرب الموارد). دستمال. دستارچه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مشوش
(مُ)
روغن آمیخته باسپیدۀ تخم مرغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مشوش
(مُ شَوْ وَ)
پریشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج). شوریده کار و پریشان کرده شده. آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم. (ناظم الاطباء). کار درهم و آشفته. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آشفته. مختلط درهم و برهم. شوریده. پریشان دماغ. آشفته حال. پریشان حواس. ژولیده. بشولیده. (یادداشت مؤلف). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش (شوریده کردن کار) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن،... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش: ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. (قصص الانبیاء ص 103).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده.
خاقانی.
کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش.
؟ (از سندبادنامه).
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟
عطار.
گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. (گلستان).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی.
و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال، پریشان حال. بی آرام: شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم. (انیس الطالبین ص 115). خلق این موضع مشوش حال میگردند. (انیس الطالبین ص 154).
- مشوش داشتن، پریشان کردن. بی آرام ساختن:
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.
علیشاه بن سلطان تکش.
- مشوش کردن، شورانیدن. پریشان کردن:
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مشوش
(مُ شَوْ وِ)
پریشان کننده. (غیاث). آمیزنده و پریشان کننده کار. (از محیطالمحیط) (ازاقرب الموارد). و رجوع به تشویش و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
مشوش
پریشان کننده، آمیزنده و آشفته آرزومند کننده، تشویق کننده
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
فرهنگ لغت هوشیار
مشوش
((مُ شَ وَّ))
آشفته، پریشان
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
فرهنگ فارسی معین
مشوش
آسیمه، آشفته، بی آرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان، نامرتب
متضاد: آرام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مشوش
مشوّشٌ
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به عربی
مشوش
Garbled
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مشوش
incompréhensible
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مشوش
incompreensível
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مشوش
unverständlich
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به آلمانی
مشوش
zagmatany
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به لهستانی
مشوش
спутанный
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به روسی
مشوش
заплутаний
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مشوش
verward
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به هلندی
مشوش
پراگندہ
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به اردو
مشوش
confuso
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مشوش
สับสน
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به تایلندی
مشوش
machafuko
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مشوش
מבולבל
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به عبری
مشوش
混乱した
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مشوش
混乱的
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به چینی
مشوش
incomprensible
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مشوش
karışık
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مشوش
kacau
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
مشوش
জটিল
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به بنگالی
مشوش
उलझा हुआ
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به هندی
مشوش
뒤죽박죽인
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوش
تصویر منوش
(پسرانه)
نام پسر پشنگ و نوه دختری ایرج از پادشاه پیشدادی، نام یکی از ناموران قدیم که امروزه در اوستا اسمی از او نیست، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهوش
تصویر مهوش
(دخترانه)
مثال ماه، زیبایی، مانند ماه، بسیار زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
(عُ)
خوشه ای که بعض میوه از آن خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عماشیش. (اقرب الموارد). خوشه ای که همه یا بعضی از آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمشوش
تصویر عمشوش
خوشه کمدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوش
تصویر اشوش
خودخواه گستاخ دلیر
فرهنگ لغت هوشیار