جدول جو
جدول جو

معنی مشفله - جستجوی لغت در جدول جو

مشفله(مِ فَ لَ)
شکنبه. (منتهی الارب). شکنبه. ج، مشافل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشغله
تصویر مشغله
کار، کسب، پیشه، آنچه شخص را مشغول کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آنکه ازوی به الحاح سؤال کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه از وی سؤال بسیار کنند. (مهذب الاسماء) ، ماء مشفوه و طعام مشفوه، آب و طعامی که بر آن کثرت نوشندگان و کثرت خورندگان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آبی که مردم بسیار برای آشامیدن بر او گرد آیند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَفْ فَ لَ)
مؤنث مقفل. ج، مقفلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مقفل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ لَ)
مصفاه. یمانیه است. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مشخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مشخل و مصفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ لَ)
نوعی از چادر که بر خود پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم که در خویشتن پیچند. (مهذب الأسماء). رجوع به مشمل شود
لغت نامه دهخدا
(مِشْ وَ لَ)
چیزی که با او بازی کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ لَ / مِ فَ لَ)
موی پارۀ پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). موی پارۀ پایین لب زیرین و موهای کرانۀ لب زیرین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان املش است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع شده و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ لَ)
مشعله. مشعل:
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خردمشعل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 249).
چون نگیری سلسلۀ داود را
حجت اینک داشت پیشت مشعله.
ناصرخسرو.
بد توان از خلق متواری شدن پس برملا
مشعله در دست ومشک اندر گریبان داشتن.
سنائی.
دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار.
خاقانی.
در شب حیرت گناه، راه امان گم کند
پیش بود عفو او مشعلۀ اقتدار.
خاقانی.
به شب، هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر
به روز، مشعلۀ تابناک داده به دستش.
خاقانی.
تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). بخت بیداراو تا چون مشعله همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت خیال فتنه به خواب ندیده است. (سندبادنامه ص 16).
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق.
نظامی.
ای مشعلۀ نشاطجویان
صاحب رصد سرودگویان.
نظامی.
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 46).
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانقه عام رفت.
سعدی.
در دل سعدی است چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.
سعدی.
- مشعلۀ خاوری، کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 13). خورشید.
- مشعلۀ روز، کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 13). مشعلۀ خاوری است که آفتاب عالتماب باشد. (برهان). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعلۀ صبح، کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) :
مشعلۀ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.
نظامی.
- مشعلۀ گیتی فروز، مشعلۀ صبح است که کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (مجموعۀ مترادفات ص 13).
- ، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه و آله. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ترکیب مشعل گیتی فروز ذیل مشعل شود
مشعل. (منتهی الارب). مشعله دان. ج، مشاعل. (مهذب الاسماء). جایی که در آن آتش افروزند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشعله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ لَ)
مؤنث مشعل. یقال: جراد مشعله و کتیبه مشعله،أی متفرق. (منتهی الارب). کتیبه مشعله، سواران پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لشکری پراکنده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشعل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ لَ)
کار و بار که بازدارد تو را از کار. ج، مشاغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار و باری که بازدارد شخص را از کار دیگر. ج، مشاغل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ لَ / لِ)
کار و بار. (غیاث). مأخوذ از تازی، کار و بار و شغل و پیشه و کسب ومعامله و داد و ستد و هر چیزی که شخص را بخود مشغول کند. (ناظم الاطباء). گرفتاری کار. شغل:
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
خضرست خان و خانه به عزلت کند بدل
هم خضر خان و مشغلۀ اوزکند او.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 367).
در آن دشت می گشت بی مشغله
گهش در گیا روی و گه در گله.
نظامی.
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- مشغله بار، مشقت بار. که سختی و گرفتاری فراوان آورد:
شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است.
ناصرخسرو.
، گفتگو و هنگامه، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شور و غوغا. (غیاث). آشوب و بانگ فتنه باشد، عرب نیز مشغله گویند. (صحاح الفرس). هنگامه. (ناظم الاطباء). هیابانگ. هلالوش. بانگ. بحث. هیاهو. گفتگو. جدال. (یادداشت دهخدا) :
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست.
فرخی (دیوان چ اقبال ص 28).
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
نان همیجوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
از بدنیتی و ناتوانایی
پرمشغله و تهی چو پنگانی.
ناصرخسرو.
چون لشکر اراقیت آن بدیدند و آن آشوب و مشغله شنیدند عظیم بترسیدند و همه روی بهزیمت نهادند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). دهل و کوس فروکوفتند و نعره برداشتند و آواز و مشغله از لشکر شاه برآمد چنانکه همه عالم بلرزید. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). مثل وی چون کسی باشد که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغلۀ بنجشکان نشنود. چوب برگیرد و ایشان را میراند و در حال بازمی آیند. (کیمیای سعادت).
اشتلم از اخگراست معنی از اخسیکتی
مشغله است از درای رنج ره از کاروان.
اثیرالدین اخسیکتی.
مجلس لهو توپرمشغله از هویاهوی
خانه خصم تو پرولوله از هایاهای.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 295).
و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). به صانعی که مشغلۀ خروس در اسحار تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست. (سندبادنامه ص 125).
نه تو را از من مسکین نه گل خندان را
خبر از مشغلۀ بلبل سودایی هست.
سعدی.
از خنده گل چنان به فغان اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغلۀ عندلیب نیست.
سعدی.
بی هنران مر هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را، مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان).
به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
حافظ.
- مشغله کردن، هیاهو و فریاد کردن: اگر کسی صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407).
گفت این بار ارکنم این مشغله
کاردها در من زنید آندم هله.
مولوی (مثنوی چ کلالۀ خاور ص 249).
، تماشا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ لَ)
تأنیث مرفل، نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، ناقه مرفله، شتر ماده که پستان آن را بر خرقه بسته باشند و آن خرقه را بر سر پستان وی گذارند تا بپوشد سر پستان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ لَ)
اسفل و قسمت پایین: أنا أسکن فی معلاه مکه و فلان فی مسفلتها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
ظاء مشاله، ظاءمؤلف. ظاء اخت الطاء. طاء مشاله، طاء مؤلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و البیض کله بالضاد المعجمه الابیض النمله و النعام فانه بالظاء المشاله. (قاموس مجدالدین، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ لَ)
گوسفندی که چندگاه وی را ندوشند تا جهت فروختن بزرگ پستان و پر شیر نماید: شاه محفله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقفله
تصویر مقفله
مونث مقفل
فرهنگ لغت هوشیار
مشکله در فارسی مونث مشکل دشوار مونث مشکل: هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق و پیچیده شعرا پیش میاید باسانی میگشود، جمع مشکلات. مونث مشکل:جمع مشکلات مونث مشکل، جمع مشکلات
فرهنگ لغت هوشیار
مشمله و مشملا در فارسی: از گیل از گیاهان درختچه ایست از تیره گل سرخیان و از دسته سیبی ها ک بنام ازگیل بیابانی نیز مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
مشعله در فارسی: چراغدان چراغواره شماله مشعل: هزاران مشعله بر شد همه مسجد منور شد بهشت وحوض کوثر شد پر از رضوانپرازحورا. (دیوان کبیر)، جمع مشاعل. یا مشعله خاوری. خورشید. یامشعله روز. خورشید. یا مشعله صبح. خورشید. یا مشعله گیتی فروز. خورشید، حضرت رسول ص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشغله
تصویر مشغله
کاروبار، شغل و پیشه و کسب و معامله
فرهنگ لغت هوشیار
پایین مسفله در فارسی: گرا ابزاری است برای هموار کردن زمین شیار کرده ماله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفله
تصویر مرفله
مونث مرفل جمع مرفلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشغله
تصویر مشغله
((مَ غَ لِ))
کار و بار، پیشه، شغل، جمع مشاغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشغله
تصویر مشغله
کار و بار، پیشه مندی
فرهنگ واژه فارسی سره
اشتغال، پیشه، حرفه، شغل، فعالیت، کار، دل مشغولی، گرفتاری، مشغولیت، سرگرمی، شور، غوغا، هنگامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چراغ، قندیل، سراج، مصباح، مشعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد