جدول جو
جدول جو

معنی مشفقی - جستجوی لغت در جدول جو

مشفقی
(مُ فِ)
مهربانی و نصیحتگری:
بر ملک و خانه تو ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را فلک، رواست.
فرخی.
این سخن گفت و چون از این پرداخت
مشفقی کردو مهربانی ساخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مشفقی
(مُ فِ)
بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که:
سرو دیوانه شده از هوس بالایش
میرود آب که زنجیر نهد برپایش.
گفته، این غزل از اوست:
گر کند در نظرم جلوه قد رعنایش
سر نهد مردمک دیده من برپایش
سرو پیش قد او لاف زد از رعنایی
باد آمد بچمن تا بکند از جایش
سنبل آشفته شده در چمن از طرۀ او
آتش افتاده به گل از رخ بزم آرایش.
(تحفۀ سامی ص 138)
آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست:
قاصدم مژده به بیماری اغیار آورد
جان فدایش که رساند خبری بهتر از این.
و رجوع به آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 260 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشفق
تصویر مشفق
دل سوز، مهربان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شَفْ فَ)
دهش کم و قلیل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
مهربان و نصیحت گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربانی کننده. (آنندراج) (غیاث). خیرخواه: باش از برای رعیت پدر مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360).
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
مشفق ترزیردستان آن است که در رسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه). شتر گفت بیار ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). و اگر مشفقی باشد که این ترتیب بداند کردن مال بسیار آنجا حاصل گردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 14).
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.
خاقانی.
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر بخدمت خرما برافکند.
خاقانی.
مشفق ترین هواخواهان آن است که... (سندبادنامه). شواهد سرایر ناصحان مشفق... هر لحظه مستحکمتر است. (سندبادنامه ص 10).
من غم تو میخورم تو غم مخور
بر تو من مشفق ترم از صد پدر.
مولوی.
مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان وبر همه پیدا.
سعدی.
، ترسان و مرد بیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسنده بر کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تخته و کاغذ که بر آن مشق حروف کرده باشند. (غیاث) (آنندراج). منسوب به مشق. (ناظم الاطباء) :
به رنگ کاغذ مشقی سیاه میماند
اگر به فرض مجسم شود نوافل ما.
میرزا عبدالغنی مقبول (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِقا)
شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شانه. لغتی است در مشقاء با همزه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
ابوبکر محمد بن سعید بن شفق شفقی بغدادی. وی از موسی بن اسحاق انصاری روایت کرد و علی بن حسن بن مثنی عنبری استرآبادی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
منسوب به شفق. سرخی شام و بامداد، سرخ و گلگون. (ناظم الاطباء). سرخرنگ. (آنندراج) :
قسم به ساقی کوثر که ازشراب گذشتم
ز بادۀ شفقی همچو آفتاب گذشتم.
صائب تبریزی (از آنندراج)
منسوب به جد ابوبکر محمد بن سعید بن شفق شفقی بغدادی. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ یِ بَ)
شاعری است که اسدی بیتی از او را شاهد کلمه ’خیری’ بمعنی رواق در لغت فرس آورده و آن این بیت است:
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 522)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
در مشهد به کاسه گری منسوب بود. وبه خدمت بسیار عزیزان و مردان رسید، و منظور نظر کیمیا اثر ایشان گردیده و این بیت در شکایت از اوست:
از چیست سرخ، پنجۀ مرجان و پای بط
گر خون بجای آب روان نیست در بحار.
(مجالس النفایس ص 215)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَفْ فَ)
محمد بن محمد موفقی. کاتب نزیل مصر. محدثی بود سخت بخشنده و نیکوکار و از پدرش ابوالحسین عبدالکریم بن احمد بن ابوجدار الصواف روایت دارد و ابومحمد عبدالعزیز نخشبی از او روایت کرده است. (از لباب الانساب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
شرقی. منسوب به مشرق. (از ناظم الاطباء) :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد بوام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 300).
هرچه دهدمشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند بوام.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید دستگردی ص 139)
لغت نامه دهخدا
(مَشْ شا)
کار مشاق. عمل مشاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خطآموزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، عمل خوشنویس. (یادداشت ایضاً) ، عمل آموختن رفتن و تیراندازی و سواری و جز اینها در نظام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، صنعت زرسازی. کیمیاگری. عمل کیمیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، تحمل کار دشوار. رنج بردن. سختی کشیدن: و مدتها در آن محروسه آبکشی و حمالی و مشاقی کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفقی
تصویر شفقی
سرخرنگ سرخگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشفق
تصویر مشفق
مهربانی کننده، مهربان و نصیحت گر
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده چیری پیروز گری وانیتاری کام انجامی کامیابی کامروایی موفق بودن توفیق
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده آموزش، رنجبری، کافگری مشق دادن تعلیم، مشق کاری، تعلیم مشق خط، زحمتکشی: و مدتها در آن محروسه آبکشی و حمالی و مشاقی کردند، کیمیاگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرقی
تصویر مشرقی
خور آیی خور آیانی منسوب به مشرق خاوری
فرهنگ لغت هوشیار
مروسیک ورزیک منسوب به مشق. یاطیاره (هواپیمای) مشقی. هواپیمایی که برای تمرین هوانوردان بکار رود. یا گلوله مشقی. گلوله ای خفیف که در تمرین عملیات نظامی بکار رود و مهلک نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشفق
تصویر مشفق
((مُ فِ))
مهربان، مهربانی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشفق
تصویر مشفق
دلسوز
فرهنگ واژه فارسی سره
شرقی، مشرق زمینی، خاوری، خاورمیانه ای، آسیایی
متضاد: غربی، باختری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشفقت، بامحبت، خیرخواه، دلسوز، شفیق، غمخوار، مهربان، ناصح
متضاد: نامهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام تکه ای سازی در موسیقی مازندرانی است که در مراسم سرور
فرهنگ گویش مازندرانی
شرقی
دیکشنری اردو به فارسی