جدول جو
جدول جو

معنی مشعبدی - جستجوی لغت در جدول جو

مشعبدی
افسونگری، چشم بندی، شعبده بازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعدی
تصویر متعدی
تعدی کننده، متجاوز، در دستور زبان علوم ادبی فعلی که برای کامل کردن معنی خود به مفعول نیاز دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتدی
تصویر معتدی
از حد درگذرنده، بیداد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعبد
تصویر مشعبد
شعبده باز، کنایه از حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعبد
تصویر متعبد
عبادت کننده، کسی که به تکلف خود را عابد می نمایاند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشهدی
تصویر مشهدی
از مردم مشهد، مربوط به مشهد، برای مثال خربزۀ مشهدی، تهیه شده در مشهد، ویژگی کسی که به زیارت مرقد امام رضا (در مشهد) رفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعبد
تصویر متعبد
عبادتگاه، جای عبادت، محل پرستش، معبد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مسعود بودن. نیک بختی. سعادتمندی. میمنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسعود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ دی یَ)
فرقه ای از خوارج ثعالبه. (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقۀ اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان. و با گروه ثعالبه در امر زکات غلام و کنیز مخالفت کرده اند یعنی گرفتن زکات از آنان و دادن زکات به آنان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گروهی از خوارج اند که پس از ثعلبه بن مشکان به مردی از خوارج که معبد نام داشت گراییدند. این مرد درباره گرفتن زکات از بردگان یا بخشیدن آن به ایشان با همه ثعالبه مخالفت کرد و دیگر ثعالبه را که در آن باره چیزی نگفته بودند کافردانست و دیگر ثعالبه او را بدین سخن کافر شمردند. (از الفرق بین الفرق بغدادی ترجمه دکتر مشکور ص 96)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مشکبو. هر چیز معطر و خوشبوی. (ناظم الاطباء). هر چیز که چون مشک خوشبوی باشد. مشک آگین:
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام.
کسائی.
سر مشکبویش به دام آورم
لبش بر لب پور سام آورم.
فردوسی.
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی.
فردوسی.
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
به خوان پدر مهربان شد بدوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2372).
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
فرخی.
میی به دست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چو تازه روی بهار.
فرخی.
باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار.
فرخی.
نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
فروکشید گل زرد، روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
نسترن مشکبوی مشک فروش آمده ست
سیمش در گردن است مشکش در آستین.
منوچهری.
وز چوب خشک درّ فروبارد
درّی که مشکبوی کند صحرا.
ناصرخسرو.
بفرمود تا چادری نزد اوی
ببردند هم زآن گل مشکبوی.
اسدی.
بنفشه سر آورده زی مشکبوی
شده یاسمن انجمن گرد اوی.
اسدی.
ای امیری که شمۀ خلقت
بهمه خلق مشکبوی رود.
سوزنی.
سروقد ماهروی، لاله رخ و مشکبوی
چنگ زن و باده نوش، رقص کن و شعرخوان.
خاقانی.
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیائی در توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 29).
لیلی می مشکبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست.
نظامی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
نظامی.
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشکبوی.
نظامی.
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او.
سعدی.
از عنبر و بنفشۀ تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبوی که در پای هشته ای.
سعدی.
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
آن که مشعل افروزد. (آنندراج). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
همدیگر را دشمنی کننده. (آنندراج). مخالف یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، مکان: متعاد، جای متفاوت و ناهموار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مروروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمد بن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَعْ وِ)
افسونگری. سامری: بدان درجه که ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمی مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعود بن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بِ)
مولد از اختلاط فارسی با تازی، شعبده باز. ج، مشعبدان. (ناظم الاطباء). مشعبذ. تردست. نیرنگ باز. شعبده باز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس ورا درد چند.
منجیک.
و مشعبدانی که با فرعون بودند و جادوئیها کردند از اینجا بودند. (حدود العالم).
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری بکردار دود.
فردوسی.
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
ای خامۀ جاری چه نکته سازی.
مسعودسعد.
او را پیمبری دگران را مشعبدی است
هرگزمشعبدی نبود چون پیمبری.
ادیب صابر.
گرچه مشعبد ز موم، خوشۀ انگور ساخت
ناید از آن خوشه ها آب خوشی در دهان.
خاقانی.
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.
نظامی.
بوستان چون مشعبد ازنیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ.
نظامی.
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت.
نظامی.
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حقه بازان.
عطار.
چرخ مشعبد از رخ عابدفریب تو
در زیر هفت پرده خیالی نیافته.
سعدی.
و رجوع به مدخل بعد شود.
- مشعبدان حقه باز، کواکب سبعه. (مجموعۀ مترادفات ص 291).
- مشعبدان حقۀ سبز، کنایه از ماه و آفتاب عالمتاب است و بعضی کواکب سبعه را گفته اند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مهر و ماه. (مجموعۀ مترادفات ص 348). ماه و آفتاب و نیز کواکب سیار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مشعبدان حقۀ سپهر، کنایه از کواکب. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعبدوار، همچون مشعبده باز و نیرنگ ساز:
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی.
- امثال:
مشعبد را نباید بازی آموخت. رجوع به امثال وحکم دهخدا ج 4 ص 1713 شود.
مشعبد و گندنا، و چه مناسبت دهان مشعبد و گندنا، آن که بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (امثال و حکم) :
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
از شعبذه تازی: چشم بندی دوالبازی تردستی تردستی کردن حقه بازی نمودن، نیرنگ زدن، حقه بازی تردستی، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدی
تصویر متعدی
ستمگر و ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعبد
تصویر متعبد
عبادت کننده و بسیار متدین و دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعود
تصویر مشعود
افسون زده جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعبه
تصویر مشعبه
بند زده چینی بند زده کاسه بند زده
فرهنگ لغت هوشیار
تر دست تیتالگر از آوردن واژه نیرنگ و نیرنگساز برابر با محتال و حیله و شعبده و مشعبد در واژه یاب از آن روی خود داری شده که نیرنگ در پارسی پهلوی برابر با آزبا (دعا) است و افسون. شعبده باز حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مشهد: از مردم مشهد، کسی که بزیارت مشهد مقدس رفته (ولو یک بار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبدی
تصویر تعبدی
از ناچاری منسوب و مربوط به تعبد، تعبدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکبوی
تصویر مشکبوی
هر چیز معطر و خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعلچی
تصویر مشعلچی
مشعلدار: خواست بر گردد بباغ که مشعلچی فریاد کشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعادی
تصویر متعادی
همجنگ دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعبده
تصویر متعبده
مونث متعبد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متعبد، نیایشگران نیایندگان جمع متعبد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مشعبذ تر دست تیتالگر از آوردن واژه نیرنگ و نیرنگساز برابر با محتال و حیله و شعبده و مشعبد در واژه یاب از آن روی خود داری شده که نیرنگ در پارسی پهلوی برابر با آزبا (دعا) است و افسون. مشعبذ: فرسوده دان مزاج جهان را بناخوشی آلوده دان دهان مشعبد بگندنا. (خاقانی) یا مشعبدان حقه سبز. ماه و آفتاب، هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعبد
تصویر مشعبد
((مُ شَ بِ))
شعبده باز، حقه باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبده
تصویر شعبده
نیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت چشم بند، حقه باز، شارلاتان، شعبده باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طوایف خواجه وند ساکن در کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی