خواهانی. آرزومندی. عاشقی. مشتاق و آرزومند بودن: مشتاقی به که ملولی. (گلستان). به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی. سعدی (دیوان چ فروغی ص 317). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. گفتم ای دل قرار گیر اکنون که همین بود حد مشتاقی. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی. حافظ
خواهانی. آرزومندی. عاشقی. مشتاق و آرزومند بودن: مشتاقی به که ملولی. (گلستان). به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی. سعدی (دیوان چ فروغی ص 317). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. گفتم ای دل قرار گیر اکنون که همین بود حد مشتاقی. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی. حافظ
از ’ش و ق’، آزمند چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزومند. (مهذب الاسماء). آزمند به چیزی. آرزومند. و بسیار مایل و راغب و طالب و دارای شوق. (ناظم الاطباء). خواهان: سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش. منوچهری. شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین، چرا که مشتاق است و خواهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند که دل از هرچه دو رنگ است شکیبا بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 96) از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. ز بی نوایی مشتاق آتش مرگم چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق. خاقانی. در این دریا یکی درّ است و من مشتاق آن درّم ولی کس کو که در جوید که فرمانش نمی بینم. عطار. یکی دوستی را زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده ام. (گلستان). پس بوسیلۀ این فضیلت دل مشتاقان صید کند. (گلستان). خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدۀ بلاجوست. سعدی. ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد. حافظ. نصرت خواجه منتظر و مشتاق خدمت شمایند. (انیس الطالبین ص 210). - مشتاق شدن، آرزومند شدن. بسیار مایل شدن: عاشقان کل نه این عشاق جزو ماند از کل هرکه شد مشتاق جزو. مولوی (مثنوی چ خاور ص 56). چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق تر. مولوی. گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم. سعدی. مشتاق شد بدانکه به صورت نوعی باقی بود... (مصنفات باباافضل ص 409). - ، عاشق شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از ’ش و ق’، آزمند چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزومند. (مهذب الاسماء). آزمند به چیزی. آرزومند. و بسیار مایل و راغب و طالب و دارای شوق. (ناظم الاطباء). خواهان: سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش. منوچهری. شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین، چرا که مشتاق است و خواهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند که دل از هرچه دو رنگ است شکیبا بینند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 96) از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. ز بی نوایی مشتاق آتش مرگم چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق. خاقانی. در این دریا یکی درّ است و من مشتاق آن درّم ولی کس کو که در جوید که فرمانش نمی بینم. عطار. یکی دوستی را زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده ام. (گلستان). پس بوسیلۀ این فضیلت دل مشتاقان صید کند. (گلستان). خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیدۀ بلاجوست. سعدی. ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد. حافظ. نصرت خواجه منتظر و مشتاق خدمت شمایند. (انیس الطالبین ص 210). - مشتاق شدن، آرزومند شدن. بسیار مایل شدن: عاشقان کل نه این عشاق جزو ماند از کل هرکه شد مشتاق جزو. مولوی (مثنوی چ خاور ص 56). چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق تر. مولوی. گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم. سعدی. مشتاق شد بدانکه به صورت نوعی باقی بود... (مصنفات باباافضل ص 409). - ، عاشق شدن. (فرهنگ فارسی معین)