جدول جو
جدول جو

معنی مشبکی - جستجوی لغت در جدول جو

مشبکی
(مُ شَبْ بَ)
همچون مشبک. دارای حالت و چگونگی مشبک:
در حلم با زمین مطبق برابر است
وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی.
سوزنی.
و رجوع به مشبک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتکی
تصویر مشتکی
شکایت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
تهیه شده در مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
سیاه، به رنگ مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبک
تصویر مشبک
شبکه دار مانند پنجره، سوراخ سوراخ
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
تسلی دهنده و خاموش کننده زاری و فغان را. (ناظم الاطباء). دورکننده شکایت و گلۀ کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ کا)
مکان گریه و زاری و نوحه. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ کی ی)
گریسته شده. و مبکی علیه، گریسته شده بر او و زاری کرده شده و ماتم داشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گریاننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). گریه زا. گریه آور. گریاننده. مقابل مضحک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کا)
نالان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ش ب و’، پسر که مشابه پدر باشد. (آنندراج) ، پدر فرزند زیرک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اشباء. (منتهی الارب). و به هر دو معنی رجوع به اشباء شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
منسوب به شبک
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
منسوب به مشک. به مشک آغشته، سرخ تیره مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء). سیاه. اسود. لیکن گویا در اول این کلمه بر سرخی که به سیاهی زند اطلاق میشده است. (یادداشت مؤلف) :
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
صادقی کتابدار درباره او نویسد:... علت اختیار این تخلص آن است که قدری سیاه چرده است. در درگاه مسجد جامع اصفهان... محل باصفایی ترتیب داده که تکیه گاه ارباب فهم و بخصوص شعر است. طبع شعرش چنین است:
وگر از سادگی جویم وصال پاکدامانی
که بر گرد خیالش آرزو دشوار میگردد
دهد از کفر مشکی مژده اکنون بت پرستان را
که ایمان میگذارد طالب زنار میگردد.
(از مجمعالخواص ص 238)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
کافر. (منتهی الارب). کافر. مشرک. ملحد. بت پرست. و رجوع به مشرک شود، نعل شراک قرارداده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَبْ بَ کَ)
دام مانندی است از آهن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گله کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گله مند. شاکی. متشکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رنج دیده و شکایت کننده از رنج و آزار. (ناظم الاطباء) :
از روزگار، خلق شکایت کند به تو
وز تو به روزگار کسی نیست مشتکی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 293).
، آن که شکوه سازد پوست را برای دوغ زدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اشتکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کا)
هر چیزی که از آن شکایت کنند و گله نمایند، گمان برده شده، متهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
اسمش امیر محمود از سادات آن دیار (تبریز) است. دکان سنگفروشی داشته. از اوست:
به فکر آن میان امشب دل صد ناتوان گم شد
دل یک یک به دست آمد دل من زآن میان گم شد.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 35).
معاصر او سام میرزا صفوی نویسد: محمود مشکی از شهر تبریز است و در شعر خصوصاً در قصیده و غزل طبعش خوب بوده. از اوست:
بر سر کوی تو آئین دگر خواهم نهاد
پا نهند آنجا من بیچاره سر خواهم نهاد.
(از تحفۀ سامی ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مَ کی ی)
گله کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
سیاه، تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکی
تصویر مبکی
گریاننده
فرهنگ لغت هوشیار
گرزیده (گرزش شکایت) نال انگیز گله انگیز گرزنده نالنده گله مند کسی که ازو شکایت کنند شکایت کننده گله کننده: عجزه ومساکین و مردم گیلان از سلوک ناهنجار واطوار ناهموار مومی الیه (کذا)، . . متضرر و مشتکی بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکی
تصویر شبکی
سازمان نیشگی دامی دامیک پرویزنیک منسوب به شبک و شبکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشبکه
تصویر مشبکه
مشبکه در فارسی مونث مشبک روزندار توری مونث مشبک
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز درهم آمده و درهم آمیخته شده، سوراخ سوراخ، غلبه کن، با شبکه، چشمه چشمه تنیده روزنداری توری دارای شبکه (مانند پنجره) سوراخ سوراخ: خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل... (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشبک
تصویر مشبک
((مُ شَ بَّ))
شبکه دار، سوراخ سوراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکی
تصویر مشکی
((مِ))
تیره رنگ، سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتکی
تصویر مشتکی
((مُ تَ کا))
کسی که از او شکایت شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتکی
تصویر مشتکی
((مُ تَ))
شکایت کننده، گله کننده
فرهنگ فارسی معین
سوراخ سوراخ، شبکه ای، متخلخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تار، تیره، سیاه، قره
متضاد: سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد