جدول جو
جدول جو

معنی مشاط - جستجوی لغت در جدول جو

مشاط(مِ)
امشاط. جمع واژۀ مشط (مثلثه). شانه ها. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مشط شود
لغت نامه دهخدا
مشاط(مَشْ شا)
که شانه زند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشط شود
لغت نامه دهخدا
مشاط
جمع مشط، شانه ها خرک ها جمع مشط شانه ها
تصویری از مشاط
تصویر مشاط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشاط
تصویر نشاط
(پسرانه)
شادی، خوشی، سرزندگی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشام
تصویر مشام
محل قوۀ شامه، بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاق
تصویر مشاق
مشقّت ها، سختی ها، رنج ها، محنت ها، جمع واژۀ مشقّت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشار
تصویر مشار
طرف شور و مشورت، اشاره شده، آنچه به آن اشاره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاط
تصویر نشاط
شادی، خوشی، خوشحالی، میل، اراده، سبکی و چالاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاط
تصویر محاط
ویژگی چیزی که اطراف آن گرفته شده، احاطه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاق
تصویر مشاق
مشق دهنده، تعلیم دهنده، شاگرد، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخاط
تصویر مخاط
آبی که از بینی جاری می شود، آب بینی، در علم زیست شناسی پوشش داخلی حفره های دهان، بینی، حلق و مری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاع
تصویر مشاع
بخش ناکرده، غیرمفروز، مقابل مفروز، در علم حقوق ویژگی ملکی که مشترک بین دو یا چند نفر باشد و قسمت هر یک مفروز و محدود نشده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاش
تصویر مشاش
ویژگی استخوان بدون مغز، استخوان نرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
شانه کننده، کنایه از آرایشگر زنی که حرفۀ او آرایش کردن زنان دیگر است
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طِ)
همسایه. یقال: هم مشاطرونا، ای دورهم تتصل بدورنا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همسایه: هم مشاطرونا، یعنی خانه های ایشان متصل است به خانه های ما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام موضعی است. (از ناظم الاطباء). شهری است از آن شهر است ابوالربیع محمد بن زیاد شمشاطی محدث. (منتهی الارب). شمشاط از اقلیم پنجم است (از بلاد روم) طولش از جزایر خالدات عب له و عرض از خط. (نزههالقلوب ج 3 ص 96). چون به شمشاط و ملطیه رسد قالبقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصطبه رسد لکام گویند. (نزههالقلوب ج 3 ص 192). شام از اقلیم سیم و چهارم است و دارالملکش شهر دمشق... و دیگر بلاد بزرگش حمص و حماه... و شمشاط و بلقا و... (نزههالقلوب ج 3 ص 268). پس از آن پارتیها قلعۀ آرسام ساتا را که اکنون معروف به شمشاط می باشد و پناهگاه زن واولاد پتوس بود محاصره کردند. رومیها در این احوال می خواستند جنگ کنند... ولی بزودی آشکارا گفتند که باید قلعه را تسلیم کرد. (ایران باستان ج 3 ص 2445). شهری است در روم در کنار فرات از اعمال خرت برت و غیر از سمیاط واقع در ناحیۀ شام می باشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 373 و 480 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
از ’ش ط ط’، نبرد کردن کسی را در دور رفتن. یقال: شاطّه اذا غالبه فی الشطط. (منتهی الارب). غالب آمدن بر کسی در اشطاط. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). شاطه مشاطه، غالب آمد او را در جور کردن بر کسی و دور شدن و در رفتن ستور به چرا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشطاط و شطط شود
لغت نامه دهخدا
(مَشْ شا طَ)
بزک کننده و آرایش کننده عروس. (ناظم الاطباء). زن شانه کش. و در عرف زنی که عروس را بیاراید و در هندوستان دلالۀ نکاح را گویند و فارسیان به تخفیف نیز استعمال کنند. (از غیاث) (آنندراج). ماشطه. عروس آرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عروس آرای. (دهار) :
ملک سلطان را به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نوعروسان را به گوناگون گهر.
فرخی.
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همی ریزد باریک به مقدار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابرمشاطه شده ست و باد دلاله.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 388).
مگر مشاطۀ بستان شدند باد و سحاب
که این ببستش پیرایه و آن گشاد نقاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 39).
هیچ مشاطه جمال عفو... مهتران را چون زشتی حرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی.
خاقانی.
بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87).
شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست
هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه.
خاقانی.
گویی ز بنفشۀ گلستانش
مشاطه حسن می بیاراید.
عطار.
ذکر تو را گر کنند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلاّرام را.
سعدی.
وگرنه منقبت آفتاب معلوم است
چه حاجت است به مشاطه روی زیبا را.
سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت.
سعدی.
- مشاطۀ بکر سخن، آرایش دهنده سخن تازه و بکر.
- ، در بیت زیر کنایه از شاعری که مضامین نو و تازه آورد:
ای افضل ار مشاطۀ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا.
خاقانی (دیوان ص 6).
- مشاطۀ رونده، آرایشگر گذرا.
- ، در بیت زیر کنایه از باد است:
باد ار نه مهندسی نماید
زو شکل قلیدس ارچه آید...
از دست مشاطۀ رونده
برچهره نگارها فکنده.
خاقانی (تحفهالعراقین).
و رجوع به مدخل بعد شود.
- مشاطه زدن، آراستن:
مشاطه زد به گره زار طره ات ناخن
عجب که عقدۀ دل وا شود به آسانی.
ملاطغرا (از آنندراج).
، (اصطلاح کیمیا) در اصطلاح کیمیاگران، نوشادر. نامی است که کیمیاگران به نشادر دهند. و نامهای دیگر آن عقاب. نسر. نوشادر و ملح بوتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دختری که خوب شانه کند. ج، مشّاطات. (از اقرب الموارد). ماشطه. زنی که نیک شانه زند و آن را حرفۀ خود سازد. (از المنجد). و رجوع به ماشطه و مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
آنچه بیفتد از موی در وقت شانه کردن. (مهذب الاسماء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). موی که بر شانه برافتد. (منتهی الارب). مویی که در شانه کردن برافتد و ساقط شود. (ناظم الاطباء). آنچه بیفتد از موی، گاه شانه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
صنعت شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). شغل و صنعت شانه کردن. (ناظم الاطباء). حرفۀ ماشطه (زن شانه کننده و آرایشگر). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشاق
تصویر مشاق
کاری کننده، خط آموز، استاد خط
فرهنگ لغت هوشیار
خلم، مف آب بینی پوشش صورتی رنگی که حفره داخلی عده زیادی از اندامها را (مانند دهان مری قصبه الریه روده معده و غیره) میپوشاند و بسبب داشتن منافذ مربوط بغدد مترشحه سطحش همیشه مرطوب است. مخاط در حقیقت مجموعه دوبافت است: یکی بافت پوششی در بالا و دیگر بافت پیوندی در زیر آن. اصطلاحا میگویند: مخاط عبارت از غشایی است که تشکیل شده از نسجی پوششی با یک لایه آستر بافت پیوندی غشا مخاطی پوشش مخاطی، ترشحات غدد وابسته به پوشش مخاطی، آب بینی. یا غشا شیطان. تار عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشام
تصویر مشام
قوه شامه و بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاع
تصویر مشاع
بخش ناکرده، قسمت نشده، مشترک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاش
تصویر مشاش
زمین نرم، نفس، دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشای
تصویر مشای
(کشتی سازی) چوبهایی که تیرهای سطحه کشتی بر آنها نصب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرط
تصویر مشرط
نشتر
فرهنگ لغت هوشیار
جای گرداگرد برآورده شده برای گوسفند و شتران و برای مردمان، گرداگرد فراگرفته، احاطه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاط
تصویر کشاط
کشتگر (سلاخ)
فرهنگ لغت هوشیار
مهره سنگی در نرد نمایان شدن، برهنه شدن برهنگی، کوس فشنگ (کوس قطار)، دوال پروانه راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
آرایش کننده عروس، زن شانه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشار
تصویر مشار
اشارت کرده شده، راهنمائی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
((مَ شّ طِ))
آرایش کننده زن، آرایشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاط
تصویر نشاط
شادی، شور
فرهنگ واژه فارسی سره
آرایشگر، ماشطه، شانه زننده، شانه کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد