اسم است از مسکین، به معنی فقر و ذل و ضعف. (از اقرب الموارد). بیچارگی. (دهار) (مهذب الاسماء). حاجت. مسکنت. و رجوع به مسکنت شود:... و ضربت علیهم المسکنه ذلک بأنهم کانوایکفرون بآیات اﷲ... (قرآن 112/3)... و ضربت علیهم الذله و المسکنه و بآؤ بغضب من اﷲ. (قرآن 61/2)
اسم است از مسکین، به معنی فقر و ذل و ضعف. (از اقرب الموارد). بیچارگی. (دهار) (مهذب الاسماء). حاجت. مسکنت. و رجوع به مسکنت شود:... و ضربت علیهم المسکنه ذلک بأنهم کانوایکفرون بآیات اﷲ... (قرآن 112/3)... و ضربت علیهم الذله و المسکنه و بآؤُ بغضب من اﷲ. (قرآن 61/2)
مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی: براین آستان عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت. سعدی (بوستان). گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی. سعدی (رباعیات)
مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی: براین آستان عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت. سعدی (بوستان). گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی. سعدی (رباعیات)
بنت الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. اسم آن مخدره آمنه و آمینه و امامه و امیه دانسته شده و لقب وی سکینه میباشد و از طرف مادرش رباب بدان ملقب بوده است. سکینه ازپردگیان خانوادۀ رسالت و نسوان بزرگ اسلام و از اخلاق فاضله و آداب مرضیه و صفات حمیده و از وفور عقل و دانش و جود و کرم و بخشش در مقامی بس بلند و در فنون فصاحت و بلاغت و سخن سنجی از اساتید وقت و سیدۀ زنان عصر خود و اجمل و اکمل ایشان بود و آستان قوی البنیانش مرجع ادبا و فضلا و شعرا و ارباب کمال بود و شعرا و مشاهیر اهل سخن اشعار و نتایج طبع خود را از نظر آن خاتون میگذرانده و شعرا به صله های فراوان نایل میگردیدند و در داوران به نظر داوری وی تسلیم و متقاعد میگشتند و در وصف دو مخدره سکینه و رباب گفته شده: کأن اللیل موصول بلیل اذا زارت سکینه و الرباب. وفات حضرت سکینه علیهاالسلام بنوشتۀ ابن خلکان روز پنجشنبه 5 ربیع الاول سال 117 هجری قمری در مدینۀ منوره وقوع یافته. وی درسال 116 در مکه بوده است. (از ریحانه الادب ج 2 صص 208- 210). و رجوع به اعلام النساء ج 2 از صص 202- 224 شود
بنت الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. اسم آن مخدره آمنه و آمینه و امامه و امیه دانسته شده و لقب وی سکینه میباشد و از طرف مادرش رباب بدان ملقب بوده است. سکینه ازپردگیان خانوادۀ رسالت و نسوان بزرگ اسلام و از اخلاق فاضله و آداب مرضیه و صفات حمیده و از وفور عقل و دانش و جود و کرم و بخشش در مقامی بس بلند و در فنون فصاحت و بلاغت و سخن سنجی از اساتید وقت و سیدۀ زنان عصر خود و اجمل و اکمل ایشان بود و آستان قوی البنیانش مرجع ادبا و فضلا و شعرا و ارباب کمال بود و شعرا و مشاهیر اهل سخن اشعار و نتایج طبع خود را از نظر آن خاتون میگذرانده و شعرا به صله های فراوان نایل میگردیدند و در داوران به نظر داوری وی تسلیم و متقاعد میگشتند و در وصف دو مخدره سکینه و رباب گفته شده: کأن اللیل موصول بلیل اذا زارت سکینه و الرباب. وفات حضرت سکینه علیهاالسلام بنوشتۀ ابن خلکان روز پنجشنبه 5 ربیع الاول سال 117 هجری قمری در مدینۀ منوره وقوع یافته. وی درسال 116 در مکه بوده است. (از ریحانه الادب ج 2 صص 208- 210). و رجوع به اعلام النساء ج 2 از صص 202- 224 شود
درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث). از مادۀ سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاه هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس. (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. (قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین. (قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین. (قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). شهر علوم آن که در او علی است مسکن مسکین و مآب و متاب. ناصرخسرو. چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. ای یافته از فضل خدا تمکینی گاهی که شود دچار با مسکینی باید که نوازشی بیابد از تو از جود رسانی به دلش تسکینی. خاقانی (دیوان ص 925). سگ هماره حمله بر مسکین کند تا تواند زخم بر مسکین زند. مولوی. درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت... (گلستان سعدی). پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بختی. سعدی (گلستان). الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی). - مسکین شدن، بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونه. (از منتهی الارب). ، فقیره. مسکینه، خوار و حقیر و ضعیف. (منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینه. (از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره: گاو مسکین ز کید دمنه چه دید وز بد زاغ بوم را چه رسید؟ رودکی. مبادا کز این کار غمگین شویم ز شاه ستمکاره مسکین شویم. فردوسی (ملحقات). صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر کو را به کدخدای جهان از جهان هواست. فرخی. هر روز کلنگ را نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [بودلف] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [زن حسن مهران را] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت. (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [خدای را] به صنایع شناخت. (کشف الاسرار ج 2 ص 508). خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین. ناصرخسرو. چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد. مسعودسعد. سار مسکین که نیست چون بلبل رومی ارغنون زن گلزار. خاقانی. چرخ را جمشید و افریدون نماند کز من مسکین کشد کین ای دریغ. خاقانی. مسکین دلم از خلق وفائی می جست گمره شده بود و رهنمائی می جست. خاقانی. مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک روزش به آخر آمد و از فال درگذشت. خاقانی. تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت. خاقانی. جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد. خاقانی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. مسکین من بی کسم که یکدم با کس نزنم دمی در این غم. نظامی. همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم. عطار. طفل را گر نان دهی برجای شیر طفل مسکین را از آن نان مرده گیر. مولوی. هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد مسکین خود را رنجه کرد. سعدی (گلستان). مسکین خر اگرچه بی تمیز است چون بار همی برد عزیز است. سعدی (گلستان). بیچاره که در میان دریا افتاد مسکین چه کند که دست و پائی نزند. سعدی. زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب مشهورتر است. سعدی (گلستان). چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست. حافظ. ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمعبپرسید که او محرم راز است. حافظ. مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی. حافظ. مسکین خرک آرزوی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد. (از امثال و حکم دهخدا). - نرگس مسکین، قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود
درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث). از مادۀ سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاه هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس. (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. (قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین. (قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین. (قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). شهر علوم آن که درِ او علی است مسکن مسکین و مآب و متاب. ناصرخسرو. چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. ای یافته از فضل خدا تمکینی گاهی که شود دچار با مسکینی باید که نوازشی بیابد از تو از جود رسانی به دلش تسکینی. خاقانی (دیوان ص 925). سگ هماره حمله بر مسکین کند تا تواند زخم بر مسکین زند. مولوی. درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت... (گلستان سعدی). پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بختی. سعدی (گلستان). الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی). - مسکین شدن، بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونه. (از منتهی الارب). ، فقیره. مسکینه، خوار و حقیر و ضعیف. (منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینه. (از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره: گاو مسکین ز کید دمنه چه دید وز بد زاغ بوم را چه رسید؟ رودکی. مبادا کز این کار غمگین شویم ز شاه ستمکاره مسکین شویم. فردوسی (ملحقات). صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر کو را به کدخدای جهان از جهان هواست. فرخی. هر روز کلنگ را نفیر دگر است مسکین ورشان با بم و زیر دگر است. منوچهری. هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [بودلف] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [زن حسن مهران را] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت. (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [خدای را] به صنایع شناخت. (کشف الاسرار ج 2 ص 508). خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین. ناصرخسرو. چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد. مسعودسعد. سار مسکین که نیست چون بلبل رومی ارغنون زن گلزار. خاقانی. چرخ را جمشید و افریدون نماند کز من مسکین کشد کین ای دریغ. خاقانی. مسکین دلم از خلق وفائی می جست گمره شده بود و رهنمائی می جست. خاقانی. مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک روزش به آخر آمد و از فال درگذشت. خاقانی. تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت. خاقانی. جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد. خاقانی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. مسکین من بی کسم که یکدم با کس نزنم دمی در این غم. نظامی. همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم. عطار. طفل را گر نان دهی برجای شیر طفل مسکین را از آن نان مرده گیر. مولوی. هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد مسکین خود را رنجه کرد. سعدی (گلستان). مسکین خر اگرچه بی تمیز است چون بار همی برد عزیز است. سعدی (گلستان). بیچاره که در میان دریا افتاد مسکین چه کند که دست و پائی نزند. سعدی. زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب مشهورتر است. سعدی (گلستان). چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست. حافظ. ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمعبپرسید که او محرم راز است. حافظ. مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی. حافظ. مسکین خرک آرزوی دم کرد نایافته دم دو گوش گم کرد. (از امثال و حکم دهخدا). - نرگس مسکین، قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود
تأنیث مسکون. باسکنه. سکنه دار. دارای سکنه: لیس علیکم جناح أن تدخلوا بیوتاً غیرمسکونه فیها متاع لکم واﷲ یعلم ما تبدون و ما تکتمون. (قرآن 29/24). رجوع به مسکون شود
تأنیث مسکون. باسکنه. سکنه دار. دارای سکنه: لیس علیکم جناح أن تدخلوا بیوتاً غیرمسکونه فیها متاع لکم واﷲ یعلم ما تبدون و ما تکتمون. (قرآن 29/24). رجوع به مسکون شود
یونانی تازی گشته پرزیکه از گیاهان دارویی صمغی که از گیاه سکبینه استخراج شود و در طب از آن به عنوان مقوی و قاعده آور و ضد تشنج استفاده میگردد. این صمغ دارای بوی نسبتا مطبوع است ولی مزه تلخ دارد و دارای خواص صمغ باریجه است، علف سکبینه گیاهی است پایا از تیره چتریان و دارای ساقه های ضخیم است ارتفاعش بین 1 تا 2 متر میرسد برگهایش سبز و پوشیده از کرکهای ریز است. گلهایش زرد و میوه اش به درازای 10 تا 12 میلیمتر و به قطر 2 میلیمتر است. دانه این گیاه را نیز در تداوی به کار برند و به نام حب السکبینج می نامند. گیاه مذبور در نواحی البرز و شمال ایران به فراوانی میروید سکوینه صغبین سکبنی سکبیج سکبینج
یونانی تازی گشته پرزیکه از گیاهان دارویی صمغی که از گیاه سکبینه استخراج شود و در طب از آن به عنوان مقوی و قاعده آور و ضد تشنج استفاده میگردد. این صمغ دارای بوی نسبتا مطبوع است ولی مزه تلخ دارد و دارای خواص صمغ باریجه است، علف سکبینه گیاهی است پایا از تیره چتریان و دارای ساقه های ضخیم است ارتفاعش بین 1 تا 2 متر میرسد برگهایش سبز و پوشیده از کرکهای ریز است. گلهایش زرد و میوه اش به درازای 10 تا 12 میلیمتر و به قطر 2 میلیمتر است. دانه این گیاه را نیز در تداوی به کار برند و به نام حب السکبینج می نامند. گیاه مذبور در نواحی البرز و شمال ایران به فراوانی میروید سکوینه صغبین سکبنی سکبیج سکبینج
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
مسکنه در فارسی مونث مسکن فرو نشاننده آرامده مسکنت در فارسی: تهیدستی بی چیزی درویشی نیازمندی فنک هم آوای زنگ مونث مسکن آرام کننده:جمع مسکنات. یا ادویه مسکنه. داروهایی که جهت تسکین دردها بکار برند
مسکنه در فارسی مونث مسکن فرو نشاننده آرامده مسکنت در فارسی: تهیدستی بی چیزی درویشی نیازمندی فنک هم آوای زنگ مونث مسکن آرام کننده:جمع مسکنات. یا ادویه مسکنه. داروهایی که جهت تسکین دردها بکار برند