جدول جو
جدول جو

معنی مسکونی - جستجوی لغت در جدول جو

مسکونی
(مَ)
قابل سکونت. ساکن شدنی. سکونت گزیدنی. و رجوع به مسکون شود
لغت نامه دهخدا
مسکونی
در تازی نیامده نشیمن مانگاهی زیستنی زیستی
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
فرهنگ لغت هوشیار
مسکونی
باشندگی
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
فرهنگ واژه فارسی سره
مسکونی
قابل سکونت، زیستگاه، محل سکونت
متضاد: غیرمسکونی، تجاری، ادراری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مسکونی
سكنيٌّ
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به عربی
مسکونی
Residential
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مسکونی
résidentiel
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مسکونی
residencial
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مسکونی
Wohn-
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به آلمانی
مسکونی
mieszkaniowy
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به لهستانی
مسکونی
жилой
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به روسی
مسکونی
житловий
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مسکونی
residentieel
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به هلندی
مسکونی
residencial
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مسکونی
आवासीय
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به هندی
مسکونی
perumahan
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
مسکونی
رہائشی
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به اردو
مسکونی
আবাসিক
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به بنگالی
مسکونی
ที่อยู่อาศัย
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به تایلندی
مسکونی
wa makazi
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مسکونی
住宅の
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مسکونی
residenziale
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مسکونی
מגורים
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به عبری
مسکونی
주거용의
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به کره ای
مسکونی
konut
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مسکونی
住宅的
تصویری از مسکونی
تصویر مسکونی
دیکشنری فارسی به چینی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکون
تصویر مسکون
جا داده شده، سکنی داده شده، قابل سکونت، دارای ساکن یا ساکنان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
یکی از سه دهستان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. و محدود است از شمال به دهستان ده بکری، از مغرب به دهستان امجزاز، از جنوب به جلگۀ جیرفت و از مغرب به بخش ساردوئیه. آب آن از رود خانه سقدر، قنوات و چشمه ها تأمین می شود. این دهستان از 117 قریۀ بزرگ و کوچک و چندین مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
(محمدآباد) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آرمیده. (آنندراج). آرام کرده شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء). آرام گرفته.
- مسکون شدن، آرام کرده شدن. خشنودکرده شدن. تسلی داده شدن. (ناظم الاطباء).
، مسکون الی روایته، در اصطلاح درایه مثل صالح الحدیث است، منزل کرده شده و سکنی شده. (ناظم الاطباء). باسکنه. که کسانی در آن ساکن باشند. جاداده شده. محل سکونت.
- مسکون شدن، سکنه یافتن. دارای ساکن و باشنده گردیدن. محل سکونت گردیدن: انحاء مملکت که به خطوات اقدام جائره خراب وبائر گشته بود به یمن اعتنا و استعمار او معمور و مسکون شده. (المعجم چ دانشگاه تهران ص 11).
- مسکون گردیدن (گشتن) ، مسکون شدن. سکنه پیدا کردن. محل سکونت گشتن: اراضی آن نواحی از میامن آن خیر جاری معمور و مسکون گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 صص 386-387).
، آباد و معمور. (ناظم الاطباء). آبادان. عامر.
- ربع مسکون، آن قسمت از کرۀ زمین که معمور و آباد است و قابل سکنای نوع بشر است. (ناظم الاطباء). چهار یک سطح کرۀ زمین که آن را آب فرانگرفته است و حیوان بری در آن سکونت دارد. و رجوع به مدخل ربع مسکون شود.
مسکون و مسکونهدر کتاب مقدس به معانی ذیل به کار رفته است: 1- بودن اهالی در محلی. 2- دنیا. 3- زمین. 4- طوایف زمین. 5- مملکت رومیان. 6- اهالی بلاد مقدسه و حوالی آن. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده مرکز دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری مسکون و یک هزارگزی راه شوسۀ بم به سبزواران. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسجون بودن. زندانی بودن. بند. زندان. و رجوع به مسجون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مسکون. باسکنه. سکنه دار. دارای سکنه: لیس علیکم جناح أن تدخلوا بیوتاً غیرمسکونه فیها متاع لکم واﷲ یعلم ما تبدون و ما تکتمون. (قرآن 29/24). رجوع به مسکون شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی:
براین آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت.
سعدی (بوستان).
گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو بجز مسکینی.
سعدی (رباعیات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
آرمیده، تسلی داده شده، آرام گرفته، سکنی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
((مَ))
جا داده شده، سکنی شده، آرام کرده شده
فرهنگ فارسی معین