طعمۀ پرندگان شکاری، مقداری گوشت شکار که به پرندۀ شکاری می دادند، برای مثال منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته (رودکی - ۵۲۸)
طعمۀ پرندگان شکاری، مقداری گوشت شکار که به پرندۀ شکاری می دادند، برای مِثال منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته (رودکی - ۵۲۸)
جور و ستم، غم و اندوه. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) ، نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند. (جهانگیری). سعده. (الفاظ الادویه) ، چاشنی باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). طعمه جانوران شکاری مثل باز و شاهین و چرغ و شکره. (از برهان). طعمه مرغان شکاری. (انجمن آرا). خورش شکره. (نسخه ای از لغت فرس). خورش اشکره. (صحاح الفرس). چاشنی شکره. خورش شکره. کمی از گوشت یا مغز سرطائری به مرغ شکاری دهند تا او به شکار حریص شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشته. چاشنی. کریز. فریه: منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته. رودکی. راست چون بهر صید خواهی کرد بازرا مسته داد باید پیش. بونصر طالقان (از لغت فرس). روزی که امل سست شود درطلب عمر وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنان را. ابوالفرج رونی. خشم گردید مستۀ حلمت زهر گردید مستۀ تریاک. ابوالفرج رونی. طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرخ کی شود عصفور؟ مسعودسعد. تنم به تیر قضا طعمه هزبر نهند دلم به تیر عنا مستۀ عقاب کنند. مسعودسعد. باز ترا که شاه طیور است چون عقاب از گوسفند پختۀافلاک مسته باد. اثیر. کیوان موافقان ترا گر جگر خورد نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد. انوری (ازانجمن آرا). - مستۀ چیزی را خوردن، از آن چشته خور شدن. از آن مزه یافتن. از آن بهره مند گشتن و سود بردن. حریص و شائق شدن: و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مستۀ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را به شمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند. (تاریخ بیهقی ص 62). - مسته خوار، مسته خور. چشته خور. کریزخور. خورده کریز. - مسته خوردن، کریز خوردن. چشته خوردن. خوردن مرغ شکاری مسته را. - مسته دادن، چاشنی دادن به مرغ شکاری: چون مرغ چند دیدت هوای دل یک چند داده بود ترا مسته. ناصرخسرو. - ، طعمه دادن. - مسته طلب، چشته طلب: لیسیدم آستان بزرگان و مهتران چون یوز پیر مسته طلب کاسۀ پنیر. سوزنی
جور و ستم، غم و اندوه. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) ، نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند. (برهان). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند. (جهانگیری). سعده. (الفاظ الادویه) ، چاشنی باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). طعمه جانوران شکاری مثل باز و شاهین و چرغ و شکره. (از برهان). طعمه مرغان شکاری. (انجمن آرا). خورش شکره. (نسخه ای از لغت فرس). خورش اشکره. (صحاح الفرس). چاشنی شکره. خورش شکره. کمی از گوشت یا مغز سرطائری به مرغ شکاری دهند تا او به شکار حریص شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشته. چاشنی. کریز. فریه: منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته. رودکی. راست چون بهر صید خواهی کرد بازرا مسته داد باید پیش. بونصر طالقان (از لغت فرس). روزی که امل سست شود درطلب عمر وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنان را. ابوالفرج رونی. خشم گردید مستۀ حلمت زهر گردید مستۀ تریاک. ابوالفرج رونی. طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرخ کی شود عصفور؟ مسعودسعد. تنم به تیر قضا طعمه هزبر نهند دلم به تیر عنا مستۀ عقاب کنند. مسعودسعد. باز ترا که شاه طیور است چون عقاب از گوسفند پختۀافلاک مسته باد. اثیر. کیوان موافقان ترا گر جگر خورَد نسرین چرخ را جگر جَدْی مسته باد. انوری (ازانجمن آرا). - مستۀ چیزی را خوردن، از آن چشته خور شدن. از آن مزه یافتن. از آن بهره مند گشتن و سود بردن. حریص و شائق شدن: و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مستۀ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را به شمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند. (تاریخ بیهقی ص 62). - مسته خوار، مسته خور. چشته خور. کریزخور. خورده کریز. - مسته خوردن، کریز خوردن. چشته خوردن. خوردن مرغ شکاری مسته را. - مسته دادن، چاشنی دادن به مرغ شکاری: چون مرغ چند دیدت هوای دل یک چند داده بود ترا مسته. ناصرخسرو. - ، طعمه دادن. - مسته طلب، چشته طلب: لیسیدم آستان بزرگان و مهتران چون یوز پیر مسته طلب کاسۀ پنیر. سوزنی
تأنیث مسنف. اسب پیش شونده از اسبان. (منتهی الارب) ، زمین قحطرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتر مادۀلاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : بکره مسنفه، شتر مادۀ جوان که بر حمل آن ده ماه گذشته و او پستان پرکرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تأنیث مسنف. اسب پیش شونده از اسبان. (منتهی الارب) ، زمین قحطرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتر مادۀلاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : بکره مسنفه، شتر مادۀ جوان که بر حمل آن ده ماه گذشته و او پستان پرکرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تأنیث مسنم. خرپشته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هی (طبرستان) کثیرهالامطار شتاءً و صیفاً و سطوحهم مسنمه لذلک. (صور الاقالیم اصطخری از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسنّم شود
تأنیث مسنم. خرپشته ای. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هی (طبرستان) کثیرهالامطار شتاءً و صیفاً و سطوحهم مسنمه لذلک. (صور الاقالیم اصطخری از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسنّم شود
که سبب خاموشی و بروز حالت استماع گردد. که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء آخر کلمه برای مبالغه است) : حکایات و نوادر مسکته و مضحکه بسیار یاد گیر. (قابوسنامه چ یوسفی ص 192). اگر مستمعمسکته خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی. (منتخب قابوسنامه ص 168). - مسکته گویی، سخن مقنع گفتن: در مجمع شاهان سخنش مسکته گویی است بر عرصۀ میدان علمش نادره بازی است. عثمان مختاری (ص 550) تأنیث مسکت. خاموش کننده
که سبب خاموشی و بروز حالت استماع گردد. که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء آخر کلمه برای مبالغه است) : حکایات و نوادر مسکته و مضحکه بسیار یاد گیر. (قابوسنامه چ یوسفی ص 192). اگر مستمعمسکته خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی. (منتخب قابوسنامه ص 168). - مسکته گویی، سخن مقنع گفتن: در مجمع شاهان سخنش مسکته گویی است بر عرصۀ میدان علمش نادره بازی است. عثمان مختاری (ص 550) تأنیث مسکت. خاموش کننده
مونث مسکت و سخن بی پاسخ سخن خاموش کننده مونث مسکت، سخنی که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء در آخر کلمه برای مبالغه است) : در مجمع شاهان سخنش مسکته گویی است بر عرصه میدان علمش نادره بازی است. (عثمان مختاری)
مونث مسکت و سخن بی پاسخ سخن خاموش کننده مونث مسکت، سخنی که شنونده را مفحم و خاموش کند (هاء در آخر کلمه برای مبالغه است) : در مجمع شاهان سخنش مسکته گویی است بر عرصه میدان علمش نادره بازی است. (عثمان مختاری)