جدول جو
جدول جو

معنی مسمومه - جستجوی لغت در جدول جو

مسمومه
(مَ مَ)
تأنیث مسموم. رجوع به مسموم شود
لغت نامه دهخدا
مسمومه
مسمومه در فارسی مونث مسموم زهر ناک مونث مسموم: اغذیه مسمومه
تصویری از مسمومه
تصویر مسمومه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسموم
تصویر مسموم
زهرآلود، دارای اثرات زیانبار و ناخوشایند مثلاً فضای مسموم سیاسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محموله
تصویر محموله
محمول، بار، محموله، برداشته شده، حمل شده، تاویل و تفسیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجموعه
تصویر مجموعه
آنچه از اجزای کوچک تر تشکیل شود، کتاب یا هر گونه نوشته ای که از بخش ها و موضوعات گوناگون تهیه شده باشد، مجموع، اشیای قیمتی یا هنری که در یک جا جمع شده باشند، کلکسیون، جای جمع شدن، مجمع، برای مثال ای روی دلارایت مجموعۀ زیبایی / مجموع چه غم دارد از من که پریشانم (سعدی۲ - ۵۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
(صَرَ رَ)
بها کردن متاع. (منتهی الارب). بها کردن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). با کسی مکاس کردن در بیع. (المصادر زوزنی). با کسی درنگ کردن در بیع برای گران فروختن و دقت نمودن در خریدن و فروختن. (غیاث) (آنندراج). گران عرضه داشتن کالا را. یعنی فروشنده کالایی را به بهایی عرضه دارد و خریدار بهایی کمتر پیشنهاد کند و به همین ترتیب تا بر بهای متعادلی توافق کنند. (اقرب الموارد). چانه زدن، در اصطلاح شرعی و فقهی، بیعی که در آن بایع از ثمنی که برای خرید مبیع پرداخته است ذکری نمی کند. فروش کالا است بدون اعتبار قیمت اولیه یعنی قیمت اولیه ای که فروشنده خریداری کرده. عرضه داشتن کالا بر مشتری برای خریداری با ذکر قیمت. و نیز گفته اند که مساومه از جانب مشتری بها کردن است واز جانب بایع عرضه داشت کالا باشد بر مشتری با تعیین قیمت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیعی را گویند که بایع اسمی از قیمت خرید خود نمی برد و به قیمتی که برای فروش معین می کند جنس را می فروشد. (فرهنگ حقوقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشته شده به زهر. (ناظم الاطباء) (غیاث). زهرداده شده. (از منتهی الارب). زهرداده. (دهار). زهرخورانیده، زهرخورده. (ناظم الاطباء). زهر در بدن درآمده. کسی که او زهر خورده باشد. (آنندراج) ، زهردار: طعام مسموم، طعام که زهر دارد. (ناظم الاطباء). طعام زهرکرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زهرآلود. زهرآگین. سم دار. به زهر آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود. بخورد از آن و مرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). چون خمرۀ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
نشاید برد سعدی جان ازاین کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم.
سعدی.
، باد گرم زده. سام زده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سموم زده. (دهار) : یوم مسموم، روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزی که در آن باد گرم آید. (مهذب الاسماء) : روزی مسموم، روزی که در او باد گرم آید. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درد گرفته: بعیر مسموم، اشتری دردگرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مهموم. رجوع به مهموم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
صخره ملمومه، سنگ گرد و سخت، کتیبه ملمومه، لشکر فراهم آمده و درهم پیوسته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
خرمابن غلاف غوره برآورده. (از منتهی الارب). خرمابن طلعبرآورده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ / مِ)
قلیۀ بادنجان. (ناظم الاطباء) (تحفۀ حکیم مؤمن) (الفاظ الاودیه). به لغت اهل بربر قلیۀ بادنجان را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ)
تأنیث میموم. رجوع به میموم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مؤنث مزموم: نعل مزمومه، نعلین زمام کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ مَ)
تأنیث مسوم. اسب به چرا گذاشته شده، اسب با نشان و علامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشان کرده شده. نشاندار. باعلامت. معلمه. داغدار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حجاره مسومه، سنگریزه هائی که بر آن امثال خواتم بوده باشد، یا آن که بر آن نشان سپید و سرخ یا دیگر علامت بود که بدان معلوم گردد که این سنگریزه ها از سنگریزه های دنیا نبوده اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : و أمطرنا علیها حجاره من سجیل منضود مسومه... (قرآن 82/11 و 83) ، و بارانیدیم بر آن سنگهائی از سنگ گل بر هم نهاده شده و نشان کرده
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ)
قدر مدمومه، دیگ شکسته ای که با سپرز یا خون و یا جگر آن را چسبانیده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دیگی که پس از چسباندن، طحال یاکبد یا خون بر آن مالیده و طلی کرده باشند. دمیم. دمیمه. ج، دم ّ. (از متن اللغه). رجوع به دمیم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ)
تأنیث مذموم. رجوع به مذموم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مسمور. دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
تأنیث مسموع. ج، مسموعات. و رجوع به مسموع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
خاک کودداده شده: أرض مسموده، زمین خاک کودداده. بار داده شده به ’سماد’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مسجوم. رجوع به مسجوم و سجم و سجوم شود، أرض مسجومه، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متموله
تصویر متموله
مونث متمول جمع متمولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیمومه
تصویر دیمومه
بیابان فراخ بر جایی همیشگی دیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجموعه
تصویر مجموعه
جمع شده و گرد آمده و گرد آورنده و فراهم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
مشمومه در فارسی مونث مشموم بنگرید به مشموم مونث مشموم، جمع مشمومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
کشته شده به زهر، زهر داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
مسموعه در فارسی مونث مسموع شنوده نیوشیده مونث مسموع: مطالب مسموعه، جمع مسموعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساومه
تصویر مساومه
مساومه و مساومت در فارسی: نرخگذاری بها گذاری بها کردن متاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذمومه
تصویر مذمومه
مونث مذموم بنگرید به مذموم مونث مذموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزومه
تصویر مجزومه
مونث مجزوم جمع مجزومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
((مَ))
زهرخورده، آلوده به زهر، سمّی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محموله
تصویر محموله
بار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجموعه
تصویر مجموعه
انبوهه، گردآور، کوده، گردایه، گردآیه، گردآورد، جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرحومه
تصویر مرحومه
زنده یاد، شادروان
فرهنگ واژه فارسی سره
زهرآلود، زهردار، زهرآگین، زهری، سم آلود، سمی، زهرخورده، سم خورده، چیزخور، مشوب، زیان بار
فرهنگ واژه مترادف متضاد