جدول جو
جدول جو

معنی مسمعاً - جستجوی لغت در جدول جو

مسمعاً
(نَ شِ کَ تَ)
در حال شنیدن. هنگام شنیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمغان
تصویر مسمغان
مه مغان، بزرگ مغان، موبد موبدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ مسموعه. شنوده ها. شنیده ها. نیوشیده ها. مقابل مبصرات و ملموسات و مشمومات و مذوقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / مَ مَ)
به لغت اهل اندلس دوائی است که آن را زراوند طویل گویند و آن را مسمقران و مسمقوره نیز گویند. (برهان) (آنندراج). زراوند طویل. (ناظم الاطباء) (دزی ج 2 ص 593) (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است بالارونده از تیره زراوندها و از تیره های نزدیک به اسفناجیان و از ردۀ دولپه ایهای بی گلبرگ گلش فقط دارای یک کاسبرگ لوله ای است و ازریشه اش که دارای خواص داروئی زیادی است در طب استفاده میکنند. (از دائره المعارف کیه). چیقک. (گل گلاب). ارسطولوخیا. فاصل النفسا. ابارشتم. ابورستم. شجرۀ رستم. زراوندنر. مسهقوره. مستمقوره. بور و آلماسی. مسمقران. (فرهنگ گیاهی بهرامی). مدحرج. ابن رستم. (ابن البیطار). قلبجوله. زائره. شجرهالخطا طیف. (اسماء عقار133). و رجوع به زراوند و مسمقران و مسمقوره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مُ)
مرکّب از: مس (مه، ، بزرگ + مغا جمع واژۀ مغ)، بزرگ مغان. (تاریخ سیستان ص 319)، عنوان بزرگترین پیشوای دینی در آئین زرتشتی. (خرده اوستا ص 165)، رئیس المجوس. (التفهیم ص 258)، مصمغان. (سبک شناسی ج 3 ص 75)
لغت نامه دهخدا
(مَ مُ)
لقب ارمائیل وزیر ضحاک. این لقب را فریدون به وی داد. (از التفهیم ص 258) : و ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته یکی را برهانیدمی...پس افریدون او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، یعنی مه مغان. (از التفهیم ص 258)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ عِلْ لَ)
تأنیث مسمعل. ماده شتر دراز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ)
جمع واژۀ مسمط و مسمطه: مسمطات منوچهری بی نظیراست. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمط شود
لغت نامه دهخدا
(نِاُ دَ)
نتیجۀ کلام و مختصراً و ما حصل کلام. (ناظم الاطباء). بطور اختصار. بطور خلاصه. اختصاراً. اجمالاً. و رجوع به مجمل شود
لغت نامه دهخدا
(نِ اَ کَ دَ)
جملگی و همگی و تمامی. (ناظم الاطباء). روی هم رفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ بُ دَ)
در حالت سلاح پوشیدگی. سلاح پوشیده. مسلحانه. با جنگ افزارها. ملبس به لباس و آلات جنگ
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مِ)
جمع واژۀ مرمعه. رجوع به مرمعه شود، مرمعات الاخبار، خبرهای باطل. أتی فلان بمرمعات الاخبار، یعنی باطل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
به طور مستمر. در حال استمرار. اتصالاً. استمراراً. دائماً. پیوسته. همیشه. و رجوع به مستمر و استمرار شود
لغت نامه دهخدا
(صَتْوْ)
نبرد کردن با کسی در سعی و غلبه جستن بر کسی در آن. (منتهی الارب) ، با کسی شتاب رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن بر کسی در راه رفتن، زنا کردن به کنیز. (منتهی الارب). زنا کردن با کنیزک. (المصادر زوزنی). زنا کردن با پرستاران. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مساعاه. همکاری. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، هم چشمی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
آسمانها. مسموکات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسموکات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استعانه. یاری خواسته شده. یعنی کسی که از او استعانت کنند و یاری خواهند. (غیاث) (آنندراج). معول. (منتهی الارب). آنکه یاری از او خواهند. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به استعانه شود: قال رب احکم بالحق و ربنا الرحمان المستعان علی ما تصفون. (قرآن 112/21).
چه گوئی بود مستعین مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را.
ناصرخسرو.
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده ست.
خاقانی.
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم.
خاقانی.
عدل شاه مستعان ملهوفان، مستغاث مظلومان، و مستمسک مهجوران است. (سندبادنامه ص 112).
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان.
مولوی (مثنوی).
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ تَ)
محققاً. یقیناً. حتماً. (ناظم الاطباء). قطعاً. بطور مسلم
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ / کِ دَ)
به صورت مستمع بودن. از روی استماع. در حالت گوش دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مستمع و استماع شود
لغت نامه دهخدا
جمع ملعمه، دو زبان ها سروده ای که در هر خانش بندی پارسی و بندی تازی باشد برای نمونه این سروده از حافظ با آغازه ی: اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی فدای خاک در دوست باد جان گرامی، جمع ملمعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمطات
تصویر مسمطات
جمع مسمطه (مسمط)
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگ مغان موبد موبدان: ... و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند ومسمغان نام کرد ای مه مغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمقار
تصویر مسمقار
اندلسی تازی گشته زراوند از گیاهان زراوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموعات
تصویر مسموعات
جمع مسموعه، نیوشیدگان، شنودگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
عاریتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
آنکه یاری از او خواهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبعات
تصویر مسبعات
جمع مسبعه (مسبع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعات
تصویر مساعات
همکاری، هم چشمی، نبرد کردن با کسی در سعیو غلبه جستن بر کسی در آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلماً
تصویر مسلماً
((مُ سَ لَّ مَنْ))
قطعاً، یقیناً، محققاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
((مُ تَ))
به عاریت گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
((مُ تَ))
یاری خواسته شده، کسی که از او استعانت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجملاً
تصویر مجملاً
((مُ مَ لَ نْ))
به طور اجمال، منحصراً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمغان
تصویر مسمغان
((مَ مُ یا مَ))
بزرگ مغان، موبد موبدان
فرهنگ فارسی معین